نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

هنوز تو شکم مامانی!

1390/10/3 14:26
نویسنده : مانيا
2,036 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخترک گلم، نوا خانوم قشنگم...

خب خانوم خانوما... دی ماه هم 3 روز هست شروع شده! از آذر پریدیم! یعنی شما دیگه مطمئنا اگر خدا بخواد دختر دی ماهی خواهی بود. حالا اینکه چندم دی؟ اون رو خدا می دونه و بس!

30 آذر که بود خانوم دکترت تلفنی بهم خبر داد که تا 14 دی نیست! و اگر مورد اورژانسی پیش اومد با بیمارستان و یه خانوم دکتر دیگه هماهنگ کرده... نمی دونم تا 14 ام می یای یا می خواهی همون سر وقت یعنی 16 ام بیای! هر چی خدا بخواد. من که فکرم رو زیاد سر این چیزها مشغول نمی کنم. به قول معروف "الخیر فی ما وقع" یعنی خیر توی همون چیزیه که داره اتفاق می افته. پس مثبت به این قضیه نگاه می کنیم و اگر ان شاء الله قبل از 14 دی هم خواستی بیای حتما خیری یا صلاحی توش بوده دیگه... کار خدای مهربون بی حکمت نیست...

من این روزها آرومم... شکر خدا... توام آروم آروم توی دلم هنوز وول می خوری و منو از سلامتی خودت مطمئن می کنی. بازم شکر خدا... فقط اینکه مامان خیلی سنگین شده. نشستن و بلند شدن از روی زمین واقعا برام طاقت فرسا شده و همچنین غلت زدن توی خواب برای خودش مصیبتیه! اصلا پروژه ایه!!! البته بابایی مهربون خیلی کمکم می کنه. قلبماچدستش درد نکنه و خدا خیرش بده. من که همش دعاش می کنم. هیچ وقت تو زندگیمون اینقدر به بنده خدا دستورهای کوچیک و بزرگ نداده بودم! خجالتاما الان حتی به خاطر یه چیز کوچیک توی دو متری خودم مجبورم اون بنده خدا رو بلند کنم! آخه نمی دونی جابجا شدن چقدر برام سخته...

راستی مامان جونی بهم گفت که اگه نورا خانوم توی اومدن تاخیر کنه و یه کمی تولدش عقب تر بیفته، من رو بعد از زایمان می بره خونه خودشون! آخه تا الان قرار بود که مامان جونی بعد از زایمان بیاد پیش من، توی خونه خودمون باشیم. ولی اگه تولد شما عقب تر بیفته می ریم خونه مامان جونی!! آخه تا اون موقع امتحانهای دایی جونی تموم شده! آخ جون! نیشخندبغلمن که اگر اونجوری بشه خوشحالترم! آخه اونجا راحت ترم. با توجه به اخلاقی که دارم می دونم اگر تو خونه خودم باشم همش احساس می کنم مهمون دارم و باید برای کار کردن بلند بشم! مخصوصا واقعا اگر مهمون هم بیاد! مطمئنم نمی تونم بی تفاوت بشینم و همین باعث می شه نتونم خوب استراحت کنم. از طرفی خونه هم کوچیکه و شلوغ شدنش بیشتر عصبیم می کنه. مامان جونی هم جای وسایل منو نمی دونه و برای اون بنده خدا هم سخته... خلاصه که تا الان فکر می کردم صد در صد خونه خودمون خواهیم بود و خودم رو آماده کرده بودم! اما الان یه نور امیدی در دلم روشن شده!!! البته بازم باید دید خدا چی می خواد... هرچی بخواد همون می شه. نشد هم نشد دیگه! دنیا که به آخر نمی یاد!!

خلاصه که فعلا ما منتظر نشستیم ببینیم شما کی تصمیم می گیری بیای به این دنیا...

خیلی من و بابابیی منتظرتیم... البته در آرامش. خیلی دوست داریم ببینیمت! بابایی از همین الان کلی شوق و ذوق داره که ببینه شبیه اون شدی! لبخندزبانمنم فکر کنم بیشتر شبیه بابایی باشی!قلب

خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت داریم نورای عزیزم... خیلی زیاد...ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ابوالفضل
3 دی 90 15:59
سلامممممممممممممم ای جانم به خیر و سلامتی بگذره این روزهای پایانی لحظه ی فارغ شدن ما رو فراموش نکن بوس
هانیه
4 دی 90 22:57
نههههههههههههه. اگه بری خونه ی مامانت من چه جوری هر روز بیام ببینمت؟؟؟؟ من هشدار داده بودم!! من نورا می خوامممممممم


اولا که هنوز هیچی معلوم نیست! مامانم گفت اگه نورا دیر بیاد! دوما که دوست جون اگه جای من باشی می فهمی که در اینگونه موارد اول باید به خودت و راحتی و استراحتت فکر کنی نه چیزهای دیگه!! بعلههه!
ملوس
5 دی 90 13:33
راستی من شمارو لینک کردم...بااجازه صاحب خونه البته!


منم لینکت کردم عزیزم