نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

حرفهای آخر قبل از دیدار...

1390/10/18 8:07
نویسنده : مانيا
1,950 بازدید
اشتراک گذاری

یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه...

پس ای انسان تو دوشادوش رنج، آنهم رنجی کامل، به سوی پروردگارت شتابانی تا اینکه با پروردگارت ملاقات کنی...

 

دخترکم! تلاش و سیر تو به سوی پروردگارت از چندی پیش آغاز گشته، اما این روزها رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد. امروز و شاید فردا روزی است که برای عبور از مرحله جنینی و ورود به دنیای زمینی! تلاش خواهی نمود، خسته خواهی شد، و رنج خواهی کشید. اما هراسان نباش، که این راهی است که برای همه انسانها مقدر شده است و به مانند مرگ، همگی آنرا چشیده ایم و یا خواهیم چشید. این شروع سفر توست، از هبوط به آشیانه تیره خاک، تا عروج به سرسرای روشن افلاک.

 

نورای من! این شروع یک تلاش بی وقفه برای رسیدن به نور است. این نخستین گامهای تو، قطره کوچکم، برای پیوستن به دریاست. این ابتدای یک سفر است که نهایت آن خانه امن و آسایش رفیق اول و آخر، خدای مهربان است.

 

مادرت به تو امیدوار است، همانطور که پروردگار صدها و بلکه هزاران بار بیشتر، به تو، خلیفه کوچکش در روی زمین، امید بسته است. برایت دعا می کنم تا در طول این سفر، راه را گم نکنی و مسافر بیراهه ها نباشی که بیراهه ها از نور خالیست و ظلمتش تو را- عزیز دلم را- در خود غرق می کند. برایت دعا می کنم دخترکم! مسافر کوچکم!ماچ

 

=============

 

پی نوشت: 16 دی هم گذشت! اما فعلا تو نیامدی... اما فکر می کنم کم کم به آمدنت نزدیک می شم. دیشب از ساعت 6-7 بعد از ظهر انقباض و درد داشتم تا خود الان. البته دردش اصلا زیاد نیست...اگر خدا بخواد امروز ساعت 11 باید برم پیش دکترت خودت تا معاینه بشم و نظر قطعیش رو نسبت به شرایطم اعلام کنه. اگر طبیعی قراره بیای که باید منتظر بشم تا دردها بیشتر بشه. و اگر هم سزارین که احتمالا دکتر تاریخ تعیین می کنه و احتمالا به همین زودی هم تاریخ رو بزاره... اگر خدا بخواد به زودی همین روزها می بینمت مامانی...قلب

 

دیشب که من درد داشتم بابایی کلی ذوق داشت و هی چیزهای بامزه می گفت تا بخندیم! کلا سر کیف بود!!زبان این هم از عجایبه! ما مامانها وقتی درد می کشیم، باباها خوشحال می شن انگار!!نگران البته مسلما نه از درد کشیدن ما مامانها! از اینکه شما کوچولوها رو به زودی می بینند...لبخند وقتی درد داشتم سوره انشقاق رو میخوندم و به آیه بالا که برات نوشتم می رسیدم گریه ام می گرفت! احتمالا وقتی به این دنیا بیای و یه کم بزرگتر بشی می فهمی چرا این آیه می تونه اشک آدم رو دربیاره. مامانی برای من دعا کن بتونم از پس این مرحله از زندگیم به خوبی بربیام. خیلی دعام کن عزیزکم...فرشته

 

من و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت داریم شکوفه کوچیک من! منتظرتیم... بیا...قلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهرانه
18 دی 90 8:12
سلام مامانی . حالت خوبه . انشاالله به زودی نی نی نازتو بغل میکنی . از همین حالایه بوسسسسس
مروارید
18 دی 90 9:44
سلام مانیا جون امروزم به وبلاگت سر زدم که بدونم نورای نازت بدنیا اومده یا نه؟ برات از صمیم قلب ارزوی موفقیت میکنم. ایشالله همین امروز دخملی میاددددددددددددد تو بغلتتتتتتتتت. ای جونمممممممممممممم
هانیه
18 دی 90 12:27
منم گریه‌م گرفت... نورا بیاااا دیگه. دل خاله برات رفت آخه!