نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

چهل روزگی ات مبارک...

1390/12/21 15:26
نویسنده : مانيا
2,470 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم سلام...

شکوفه کوچیک من، الان 40 روزی می شه که پا به این دنیا گذاشتی و خونه دل من و پدرت رو روشن کردی. 40 روزت تمام شد! ناراحت می شی اگر بگم که توام مثه ماها دنیایی شدی؟؟؟! البته ناراحتی که نداره! این اتفاقیه که برای همه انسانها می افته و باید به زندگی در اینجا عادت کنند... توام مثل همه ماها... می تونم بگم که احتمالا تا الان دیگه به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...

 

این رو می شه از توجه بیشترت به محیط اطراف، و سازگار شدنت با محیط و روی روال افتادن رفتارهات فهمید. الان تقریبا ساعتهای خوابت معلوم شده. ساعت های شیر خوردنت معلوم شده...

 

مامانی توی این 40 روز کلی پیشرفت کردی ها! الان دیگه خنده هات فقط توی خواب و نا خودآگاه نیست. الان وقتی باهات حرف می زنم هم می خندی. وقتی به تلویزیون هم نگاه می کنی می خندی! فکر می کنی حتما آدمهای توی این جعبه هم دارند با تو حرف می زنند! توجهت به اطراف هم بیشتر شده و می تونی به صورت آدمها خیره بشی! و یا اشیایی که حرکت می کنند رو دنبال کنی.

 

اینقدر ادا و اطوارهای جالب داری که من همش با خودم فکر می کنم چه جوری همه اینها رو ثبت کنم! آخه نمی خوام از دستشون بدم یا از یادم برن! اینقدر که برام قشنگ و لذت بخشند... مثلا وقتی که می خوای شیر بخوری دهنت رو مثه گنجشک باز می کنی و سرتو تکون می دی و ها ها ها می کنی! و اگه سینه رو پیدا نکنی رودی دستت رو می بری طرف دهنت و تند و تند دستت رو لیس می زنی! یا وقتایی که برای شیر گریه می کنی و من بغلت می کنم تا بهت شیر بدم یه دفعه آروم می شی و یک لبخند پیروزمندانه روی صورتت نقش می بنده!! یک لبخند رضایتمندانه بزرگ! کلی می خندم به این حالتت. یا شبها وقتی نق و نق می کنی و بابایی می خواد بغلت کنه همین که 5 سانت از زمین ارتفاع می گیری گریه ات قطع می شه!!! بابایی می گه این دستگاه سنجش ارتفاع داره!! همین که می رسی زمین دوباره نق می زنی! اینقدر شکمو تشریف دارین که کلا پستونک رو نمی گیری! آخه باید هرچیزی رو که مک می زنی حتما یه خوردنی از توش بیاد بیرون!!! واسه همین شکمو بودن شما خوشبختانه در خوردن ویتامین و دارو مشکل نداشتی! آخه هرچی قابل خوردن باشه رو تو دست رد به سینه اش نمی زنی که!! بعضی وقتها که خوابت می یاد همون که دارم آروغت رو می گیرم و پشتت با دست می زنم سرت رو تکیه می دی به دستم و همونجوری خوابت می بره! وای اون زمانهایی هم که بیداری و توی بغل منی اینقدر بامزه چشمات رو تا درجه آخر باز می کنی و مثه تلسکوپ هی سرتو اطراف می چرخونی و همه جا رو نگاه می کنی. یا تازگیها که خیلی خستگی در میاری. موقع خستگی در آوردن هم که یه گوله نمک می شی! اونجوری که دستاتو می بری بالای سرت و بدنت رو کش و قوس می دی... وای خدا...اینقدر بامزه می شی که من کنترل احساساتم برام سخت می شه!! دلم می خواد بزرگتر بودی و حسابی می چلوندمت. ولی الان کوچولویی و فعلا نمی شه! خلاصه که فرشته ای، فرشته... الانم مثه یه فرشته کنارم روی تخت خوابیدی...

 

این لحظه ها دارن می گذرن و دیگه تکرار نمی شن. دلم نمی خواد هیچ کدومشون رو از دست بدم. مخصوصا که دارم بزرگ شدنت رو به چشمم می بینم. یک لباس مخملی سفید که برات خریده بودم داره برات کوچیک می شه. با اینکه دو سه بار بیشتر تنت نکردی. شلوارهات که اولاش برات بلند بود و لبه اش رو تا می زدم الان اندازه ات شدن. اولا که توی قنداق فرنگی می گذاشتمت سرت می رفت داخل قنداق! اما الان سرت بیرون می مونه! حدود دو هفته پیش که دکتر بودیم تقریبا 4 سانت قدت و 800 گرم وزنت اضافه شده بود. اما من که برای شیر دادن بغلت می کنم سنگین تر شدنت رو می فهمم...

 

مامانی خوش ذوقت! انواع و اقسام اسمها رو برات گذاشته! میگو کوچولوی من! کتلت من! دلمه من! چرا؟؟؟؟! آخه بعضی وقتها مثه میگو خودتو لول می کنی! وقتی هم خوابیدی من هی تو رو از پهلوی چپ به راست یا برعکس می کنم که سرت حالت نگیره. واسه همین می گم مثه کتلت باید پشت و روت کنم! از طرفی همه اش هم دارم لای پتو می پیچمت! مخصوصا اولا که کوچیکتر بودی مثه دله باید لای پتو می پیچیدمت!

 

از این به بعد امیدوارم بیشتر وقت کنم تا برای تو عزیز دلم اینجا بنویسم...

مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی شدیددددد دوستت دارن زندگی من...

 

اینم چند تا عکس از دخمل نازم:

خواب یک فرشته:

 

 

وقتی نورا بچه میگو می شود:

 

 

نورا در بغل باباییش:

 

 

بدون شرح!:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

محبوبه
12 اسفند 90 3:17
سلام.مبارک باشه.مامانی حسابی از این لحظه های قشنگ لذت ببر و تا میتونی عکس و فیلم بگیر که دیگه تکرار نمیشه
دوست نی نی سایتی
17 اسفند 90 3:00
عزیزم وبت رو خوندم قدم کوچولوت مبارکه ایشالا ...فکر کردم خاطرات زامانت رو نوشت یولی دیدم هنوز فرصت نکردی منم دنبال دکار کاشانی زاده هستم اونم طبیعی می خواستم لحظات زایمان طبیعی ات رو بدونم چطور بودهو امکانات بیمارستان نجمیه...