خاطره زایمان من
بالاخره بعد از گذشت نزدیک به دو ماه از بدنیا آمدن نورا، موفق شدم که خاطره زایمانم را ثبت کنم! البته آنرا در کاغذ نوشته بودم، اما موفق به تایپ آن نمی شدم. چون طولانی هم بود. تا دیشب که بی خوابی به سراغم آمده بود و نورا هم در خواب ناز، موفق به اینکار شدم. خاطره زایمانم را در ادامه مطلب بخوانید.
روز جمعه 16 دی روزی بود که قرار بود دخترکم بدنیا بیاید. اما هیچ خبری از انقباض و درد نبود. تنها اتفاق سر ظهر افتاد: یک ترشح قهواه ای! اما فقط می توانستم حدس بزنم آمدن نورا نردیک است. اما نمی دانستم که این قصه سر دراز دارد!
همون روز با عجله تمام کارهای باقی مانده ام را انجام دادم و منتظر آمدن دخترم شدم! شنبه رسید. صبح شنبه به دستور دکتر سونوی بیوفیزیکال رفتم که حرکات دخترکم خوب بود و از قرار جای نگرانی وجود نداشت. حوالی 6-7 بعد از ظهر بود که دیدم دردهایی دارم که شبیه درد پریودند. اما خیلی خفیف و ناچیز! و هر یه ربع الی 20 دقیقه به سراغم می آیند. اما فقط درد بود و از انقباض خبری نبود. مادرم تلفنی گفت که گل گاو زبان بخورم و راه بروم و دوش بگیرم. چون اگر این درد، درد زایمان باشد اینها درد را زیاد می کنند و زایمان را جلو می اندازند. خودش هم از خانه شان راه افتاد طرف خانه ما که کنار من باشد. همسرم خوشحال بود! جالب بود که هرچه درد من زیادتر می شد او خوشحاتر بود!! می فهمیدم که این روزهای آخری صبوری کردن برایش سخت شده و زودتر دوست دارد دخترمان را ببیند. من به دستور مادرم که عمل کردم همه دردهایم خوب شد!!! و مادرم که رسید انگار نه انگار که دردی داشته ام!!
شب خوابیدیم و باز دردها شروع شد. اما من تصمیم گرفتم کاری نکنم تا واقعا فاصله دردها کم شود. فردا یکشنبه وقت دکتر داشتم. دردها همچنان بودند و اینبار انقباض هم بود. شکمم مثل سنگ سفت می شد. دکتر معاینه کرد و گفت سر بچه داخل لگن آمده. دهانه رحم هم نیم سانتی باز شده. و گفت برای زایمان طبیعی تا یک هفته بعد از تاریخ زایمان هم می توانیم صبر کنیم. اجازه بده بدنت خودش کم کم خودش را آماده کند. دردها و انقباضات هم نشانه این است که دارد برای زایمان آماده می شود. و برای فردای آن روز یعنی دوشنبه هم یک تست ان اس تی که برای مونیتور حرکات جنین است، داد که انجام بدهم. فردا صبح زود با مادرم و همسرم رفتیم تا تست را انجام بدهیم. همسرم تا بیمارستان با ما آمد و بعد سرکار خود رفت. تست نشان داد که دخترم دو باربیشتر در بیست دقیقه حرکت نکرده بود. یعنی حرکاتش کم بود. به دکترم زنگ زدم و ایشان هم گفت ناهار بخورم و بعد ناهار دوباره تست را تکرار کنم. به خانه مادرم آمدیم تا بعد از ناهار برای تست برگردیم. اما همین که به خانه مادرم رسیدیم دوباره دردها شروع شد و این بار در کمال تعجب فاصله های آن 4 دقیقه بود. ساعت حدود 12 ظهر بود. کمی صبر کردم و دیدم بازهم فاصله دردها کمتر می شودو کم و کمتر تا زیر 2 دقیقه! اما شدت دردها هنوز خیلی زیاد نبود. یعنی خیلی قابل تحمل بودند. مثل یک دل درد شدید پریودی. راه می رفتم و اینبار راه رفتن من دردهایم را زیادتر می کرد. وقتی درد می گرفت نمی توانستم صاف راه بروم. خم می شدم و قر می دادم! و نفس عمیق می کشیدم. دردش قابل تحمل تر می شد. و واقعا خیلی تاثیر داشت. در همان بین دوش هم گرفتم. هم برای تسکین درد. هم برای اینکه موقع زایمانم تمیز باشم!! و هم برای اینکه می خواستم غسل صبر کنم. همسرم تلفنی از محل کار خود در جریان اخبار دردهای من بود. ساعت دو و نیم شده بود که دردها داشتند زیاد می شدند. به مادرم گفتم که برویم بیمارستان! فاصله دردهایم آن موقع 1 دقیقه شده بود. به همسرم خبر دادم که به بیمارستان می رویم و قرار شد که او از محل کارش مستقیم به بیمارستان بیاید. مادر و پدرم ناهار خوردند اما من فقط چند تا خرما خوردم و گفتم بهتر است من ناهار نخورم تا موقع زایمانم سبک تر باشم. ساعت 3و نیم بود که با مادر و پدر از خانه راه افتادیم. سر راه به خانه خودمان رفتیم تا ساک بیمارستان را برداریم و راه افتادیم طرف بیمارستان. توی ماشین خیلی بد بود! دیگه نمی توانستم راه بروم دردها را بیشتر حس می کردم. هر وقت درد می گرفت پاهایم را فشار می دادم کف ماشین و دستگیره در را هم فشار می دادم و سوره انشقاق را می خواندم و حواسم را با سوره از درد پرت می کردم. نگاه نگران مادرم را روی خودم حس می کردم. به اسمان تهران نگاه می کردم و باورم نمی شد به چیزی که انتظارش را می کشیدم نزدیک و نزدیکتر می شوم. ناخودآگاه گریه ام می گرفت. کودکی ام پیش چشمم بود و حالا باورنمی کردم که خودم در حال مادر شدنم...ساعت 4 رسیدیم بیمارستان. شوهرم زودتر از ما رسیده بود.مستقیم رفتیم طرف بلوک زایمان. درد به قدری بود که فقط می خواستم سریعتر بستری ام کنند تا همه چیز زودتر تمام شود! به اطرافم توجه نداشتم. فکر می کنم طبقه ششم بود. از آسانسور خارج شدیم و از شوهرم و پدرم خداحافظی کردم و با مادر به داخل رفتیم. همیشه دلم می خواست خداحافظی رمانتیکی با همسرم داشته باشم! اما در آن لحظه اینقدر درد داشتم که کلا فکرم و همه چیز تعطیل شده بود!!
به اتاق معاینه رفتم و بعد حدود بیست دقیقه معاینه شدم. دهانه رحم 3-4 سانت باز بود. بستری شدم. راس ساعت 4 و نیم بستری شدم. پرستار گفت که لباسها و طلاهایم را دربیاورم و به همراهم بدهم و لباس بیمارستان را بپوشم. لباس بیمارستان که چه عرض کنم! گان و کلاه مخصوص زایمان! خب! انگار واقعا دارم زایمان می کنم!! به خودم نگاه می کردم که با آن لباس پشت باز توی راهروی بلوک زایمان قدم می زنم و به اتاق درد می روم! خدایا! یعنی همه آن چیزهایی که 9 ماه در تصوراتم بود به واقعیت نزدیک می شود؟! من که همیشه همان دختر کوچولوی خندان توی عکس بودم!! همان دخترک کوچولو است که روی تخت اتاق درد می خوابد، همان دخترک که تا دیروز از چهارچوبهای در خانه بالا و پایین می رفت است که به دستش سرم وصل می کنند؟! همان دخترک که توی باغچه خانه گل بازی می کرد و برای مورچه ها چاه و خانه درست می کرد؟! همان است که با درد و درد و درد، انتظار مادر شدن را می کشد؟؟! من کی اینقدر بزرگ شدم که خودم هم گذرش را احساس نکردم؟؟!
ساعت راهروی بیمارستان از در اتاق معلوم بود. وقتی روی تخت خوابیدم ساعت بیست دقیقه به پنج بعد از ظهر بود. قبل از رفتن به اتاق درد، یکی از پرستارها به دیگری گفت که این مریض را "انما" کرده اید؟ گفتند نه. نمی دانستم انما یعنی چه! فکر می کردم چیزی باشد مربوط به زایمان بدون درد! آخر از همان اول که در پذیرش بلوک زایمان فرم را پر می کردم صد بار تاکید کردم که من بدون درد می خواهم! و به همسرم هم سفارش کردم که اگر رضایت تو را خواستند، حتما رضایت بده! اما مادرم مخالف بود و می گفت عوارض دارد! درد را کمی تحمل کن و سعی کن طبیعی معمولی زایمان کنی. حتی جلوی در وقتی که می خواست برود باز هم به من گفت اینقدر لوس نباش! کم تحمل نباش! بگذار طبیعی زایمان کنی!! و من که در آن موقع دائم دردها به سراغم می آمدند ناراحت شدم و گفتم: تو که نمی خواهی درد را بکشی! من دارم می کشم! مادرم هم به پرستار پذیرش لبخندی زد و گفت ببخشید خانوم خانوما که من چهار تا را همینجوری بدنیا آورده ام ها! این را گفت و بعدش گفت: البته باز هم خودت می دانی... و من مصمم بودم زایمانم بدون درد باشد!
روی تخت اتاق درد دراز کشیده بودم که صدای مامای مسئول خودم را شنیدم که به مامای دیگر می گفت خانم دکتر کاشانی زاده گفتند مریض اش انما نشود. دقایقی قبل با دکترم تماس گرفته بود و بستری شدن من و حال عمومی ام را به ایشان گزارش داده بود. من هم که فکر می کردم انما ربطی به زایمان بدون درد دارد گفتم: ئهه چرا؟؟؟!!! من بدون درد می خواهم!!! که یکی از پرستارها با تعجب نگاهم کرد! اما یکی دو دقیقه بعد از همان پرستار پرسیدم : جالا انما چی هست؟!! گفت: تنقیه!! وای!! چه احمق بودم! خدا را شکر کردم که دکترم گفته من تنقیه نشوم! آخر اصلا از آن چیزهای خوبی نشنیده بودم. دردها همچنان ادامه داشت اما همچنان نیز قابل تحمل بودند. به مامایم گفتم می توانم راه بروم؟ گفت برای چه؟ گفتم دردها را راحت تر تحمل می کنم. گفت نه! روی تختت بخواب. واقعا تحمل دردها روی تخت سخت تر بود. کمی بعد یکی از پرستارها آمد و برایم روشهای زایمان بدون درد را کامل توضیح داد و پرسید کدام روش را ترجیح می دهم؟ اپیدورال یا بی حسی با ماسک گاز؟! البته گفت شرط اپیدورال آن است که دهانه رحمت 5-6 سانت باز باشد و سر بچه هم پایین بیاید. بی حسی با ماسک گاز هم فقط برای مرحله آخر زایمان و هنگامی است که دهانه رحم فول شده باشد. مسلما انتخاب من اپیدورال بود. اما از قرار اوضاع بیرون بر وفق مراد من پیش نمی رفت. چون مادرم داشت همسر گرامی را شستشوی مغزی می داد که برای زایمان بدون درد رضایت ندهد!! از قرار پرستار بیمارستان برای رضایت گرفتن شرایط را برای همسر و مادرم توضیح داده بود و مادرم همچنان مخالف بود و می گفت اگر هیچ عوارضی ندارد چرا پس رضایت همسر را می خواهند؟ حتما عوارض دارد وگرنه برای همه انجام می دادند! خلاصه همسرم گفته بود که منتظر می مانیم تا دکترم برسد و با ایشان مشورت کنیم. پرستار آمد و به من گفت که مادرت مخالف است! من با دردی که داشتم عصبانی شدم و گفتم رضایت همسر را می خواهند نه مادر را! پرستار هم گفت حالا صبر می کنیم دکتر بیاید و ببینیم نظر ایشان چیست؟! و من به همراه ناگزیر خود پناه بردم: صبر و صبر و صبر...یک کلمه سه حرفی که از ابتدا تا انتها عصای دست یک مادر است....
همراه من در اتاق درد یک دختر دیگر هم بود که با پاره شدن کیسه آب به بیمارستان آمده بود. قرآن دستش بود یا مفاتیح، نمی دانم. اما در حال ذکر بود. دردها که به سراغم می آمدند و اینبار با شدت بیشتر، یک آه می کشیدم و سرم را در بالشم فرو می کردم و ساکت می شدم. دختر به من می گفت کاش با خودت کتاب دعایی چیزی می آوردی تا بخوانی و حواست از درد پرت شود. گفتم هرچه بخواهم بخوانم را از حفظ دارم و واقعا هم در هنگام درد خودم را با سوره انشقاق سرگرم می کردم. فکر می کردم درد دختر خیلی زیاد نیست که اینقدر آرام می تواند بایستد و دعا بخواند. گفتم درد داری؟ گفت آره زیر دلم درد می کنه! اما من همچنان معتقد بودم احتمالا دردش در حدی نیست که بی تابش کند. نزدیک اذان مغرب بود. مامای من برای معاینه دائم به من سرکشی می کرد و ضربان قلب بچه را هم چک می کرد. مامای آرام و مهربانی بود. مهربان و با تن صدای آرام. در آخرین معاینه گفت که دهانه رحم حدود 4-5 سانت باز شده. یعنی خیلی پیشرفت نداشته. اما دردهای من واقعا رو به افزایش بود و من دائم به پرستار می گفتم پس کی اپیدورال می شوم؟؟! دکترم آمد؟؟! و جواب همه اینها یک "صبر کن!" آرام و مهربان و صبورانه بود. زمان برایم به کندی در حال گذر بود چشمم دایم روی ساعت راهرو می گشت و محاسبه می کردم تا زایمانم چقدر دیگر طول خواهد کشید. کمی احساس سرما می کردم و پاهایم از داخل می لرزید. پرستارم گفت فشارت خوب است شاید قندت پایین آمده. و من هم گفتم که ناهار نخورده ام. دختر کناری من دردش کم کم زیاد شده بود. چون آه و ناله اش به هوا رفته بود و سر معاینه شدن هم کلی فریاد می کرد. آخر سر هم گفت بگذارید با شوهرم تلفنی حرف بزنم. با شوهرش که حرف می زد گریه می کرد و می گفت دارم از درد می میرم. رضایت بده بدون درد زایمان شوم. او که با شوهرش حرف می زد من هم داغ دلم تازه شد و خواستم که به من هم تلفن بدهند تا با همسرم حرف بزنم و به او بگویم که بگذارد بدون درد زایمان کنم. مطمئن بودم اگر صدایم را بشنود و خودم از او بخواهم حتما رضایت خواهد داد. اما پرستار که انگار از اوضاع بیرون خبردار بود هر بار می گفت حالا صبر کن دکتر بیاید! ساعت از 6 گذشته بود. دلم می خواست گریه کنم. دردم زیاد بود. احساس غربت می کردم. حس می کردم خودم هستم تنها... و خدا. و هیچ کسی به من هیچ کمکی نمی کند. حس می کردم همه از من دورند... همه. و من به تنهایی باید این بار را بکشم و این درد را تحمل کنم. در آن هنگام بود که با هر درد چشمانم خیس می شد و خدا را صدا می کردم که: خدایا کمکم کن بتوانم! در آن لحظات دست به دامان هر کس که می دانستم تصرفی در عالم دارد می انداختم تا کمکم کنند و تنهایی و دردم را کوتاه کنند. یا صاحب الزمان! آقا جان کمکم کن...یا فاطمه زهرا... یا حضرت ام البنین (که از ایشان خیلی حاجت گرفته بودم) یا علی... یا ابا عبدالله... خدایا کمکم کن! خدایا کمکم کن... و در این بین دائم به خانمی فکر می کردم که قبل از آمدن من به اتاق درد روی ویلچر نشست و خندان به اتاق عمل رفت تا سزارین شود! می گفتم خوش به حالش. اینقدر درد نکشید. با خودم می گفتم کاش می شد من هم سزارین کنم! اما می دانستم که نمی شود!! هر بار که چشمم به پرستار می خورد باز می پرسیدم که دکترم نیامد؟! و اینبار جوابش شده بود که در راه است! نزدیک است! پرستار هم برای معاینه سرکشی می کرد و اگر می دید انقباض دارم معاینه نمی کرد. در آخرین معاینه گفت 7-8 سانت باز است! که من گفتم: ئهه! از 6 سانت گذشت! اپیدورال نمی شوم؟؟! اما باز هم پاسخ داد باید دکترت بیاید! اما اینبار یک حرف امیدوار کننده دیگر هم زد که واقعا وسط آن همه درد خوشحالم کرد. گفت نگران نباش تو تا یکی دو ساعت دیگر زایمان می کنی! خدایاا!!!!! یعنی ممکن است؟! فکر می کردم تا آخر شب طول بکشد!!
ساعت از شش و نیم که گذشت دردهایم جور دیگری شد! فقط درد نبود! اینبار فشار هم بود و احساس دفع! به پرستارم گفتم من می خواهم زور بزنم! اما گفت نه نه! زور نزن الان وقتش نیست! و واقعا سخت بود. حس فشار شدید داشتم و اینکه نخواهم زور بزنم واقعا کشنده بود. اما پرستار گفت این به خاطر فشار کیسه آب هم هست. چون هنوز کیسه آبم پاره نشده بود. نیم ساعتی که از شش و نیم تا 7 گذشت سخت ترین مرحله بود! درد به همراه فشار. توصیفش مشکل است. اما یک حس دفع خیلی شدید به همراه انقباض بود. جیغ نمی زدم فریاد نمی کردم، اما آه می کشیدم. هر بار که فشار می آمد دوباره آه از نهادم بلند می شد و صورتم در هم می پیچید که وااای دوباره آمد! و باز خدا را صدا می کردم. خداااااا....
ساعت 7 بود که پرستار گفت دکتر آمد و با این حرفش انگار نیمی از دردهای من را کم کرد! خانم دکتر با قیافه و لحن مهربانش موجی از آرامش و مهربانی را به همراه داشت:"خوبی عزیزم؟ نگران نباش همه چیز داره به خوبی پیش می ره." وقتی دکتر را که دیدم اولین چیزی که گفتم این بود: دکتر بی حسی می خواهم!! دکتر لبخندی زد و گفت حالا ببینیم چی می شه!! خدایا همه چرا در برابر این حرف من لبخند می زنند!!! آخر مگر نمی دانند من چه حالی دارم! دکتر معاینه ام کرد و گفت: خیلی خوبه و گفت که به سرم دستم آمپول فشار تزریق کنند. و با یک چیزی که خوب آنرا ندیدم کیسه آبم را پاره کرد! واااای! یعنی این همه آب کجا بود که اینطور سرازیر شد! فکر کنم کمی هم روی مانتوی خانوم دکتر ریخت! چون خانوم دکتر خندید و به عقب پرید و گفت وای! چه زیاد بودها!! باز به خانم دکتر در مورد بی حسی گفتم که اینبار به من گفت: "ببین عزیزم! سر بچه ات یه کمی بالاست. می تونم برات بی حسی بزنم اما روند زایمانت را کند می کنه. تو لگنت خیلی خوبه ها. روند زایمان کند بشه با توجه به اینکه بچه یه کمی هم بالاست ممکنه با این همه درد ریسک سزارین رو بالا ببریم". گفتم "خانوم دکتر من می خوام این درده بره!!!". دکتر با مهربانی دست روی شکمم کشید و گفت: "برات توی سرم مسکن می ریزم که دردت کمتر بشه. نگران نباش عزیزم". گفتم پس در مرحله آخر ماسک گاز را می خواهم! باز هم دکتر خندید و گفت باشه اون رو برات می زارم! با پاره شدن کیسه آب فکر می کردم که راحت تر شدم. آن بادکنکی که در شکمم جس ترکیدن داشت دیگر نبود. کمی که گذشت پرستار بالای سرم و امد و گفت: از این به بعد با هر انقباض زور هم بزن! وای خدایا یعنی زمان زور زدن رسیده بود؟ در خاطرات زایمان دیگران خوانده بودم که وقتی ماما می گوید زور بزن خوشحال باشید! چون به آخرش نزدیک می شوید! یعنی من هم دارم به آخرش نزدیک می شوم؟!! اما من هنوز "آن درد" در نکشیده ام! کدام درد؟؟ همان درد را که همه می گویند انگار بند بند وجودت از هم می پاشد! همان درد را که می گویند انگار مرگ را جلوی چشمانت می بینی! تا الان خیلی درد داشته ام اما به هر حال قابل تحمل بوده اند. من هنوز مرگ را جلوی چشمم ندیده ام! چطور دارم به آخرش می رسم؟؟!
با هر فشار با تمام توانم زور می زدم. اینکه می توانستم دیگر زور بزنم خودش موهبتی بود!!! البته مسئله اینجا بود که خیلی فاصله دردها کم بود و تقریبا استراحتی مابین انقباض ها نبود و اگر هم بود آنقدر کم بود که به سرعت برق و باد می گذشت. مامایم بالا سرم بود و می گفت سرت را پایین به سمت سینه ات بگیر و زور مداوم بزن. قطع نکن. فشار را هم به طرف مقعد وارد کن. تمام تلاشم را می کردم. دیگر نمی توانستم بی صدا باشم. صدای زور زدنم بلند شده بود. جیغ نبود اما نمی توانستم ساکت باشم. دست خودم نبود. در جریانی افتاده بودم که دیگر برگشتی نداشت. کاری از دستم دیگر ساخته نبود. فشارها پشت سر هم می آمدند و من ناگزیر چاره ای جز تسلیم شدن و سرسپردن به دردش را نداشتم. مثل کسی بودم که می خواهد به عقب فرار کند تا نزدیک چیزی نشود اما از پشت کسی هلش می دهد و ده قدم جلوتر می رود! کشاکش عجیبی است! به شدت احساس تشنگی می کردم. دهانم خشک خشک بود. از شدت تشنگی دهانم باز نمی شد. به پرستار گفتم من دستشویی دارم! بیشتر حس مدفوع داشتم تا ادرار! اما ناگهان در بین زور زدنها حس کردم آبی از من خارج می شود! اما نمی فهمیدم چیست! از پرستار پرسیدم: این آب چیه؟؟! که پرستارم با آرامش و مهربانی گفت: چیزی نیست عزیزم! ادراره!!!!!!!!!!!!! هر موقع دیگری بود باید از خجالت آب می شدم! آما واقعا اینقدر درد و فشار رویم زیاد بود که حتی وقت خجالت کشیدن هم نداشتم!! فقط گفت اگر می خواهی برو دستشویی و خودت را خالی کن. واقعا بلند شدن از روی تخت و راه رفتن وحشتناک بود. پایین تخت را نمی توانستم نگاه کنم اما یک نگاهم که روی تخت افتاد دیدم خیس خونابه است! جلوی پایم دمپایی نبود، اما برایم مهم نبود. می خواستم پا برهنه هم که شده سریعتر به دستشویی برسم تا راحت شوم که پرستار سریع جلوی پایم دمپایی گذاشت. فاصله تختم تا دستشویی چند قدمی بیشتر نبود. پرستار سریع گفت که در را از پشت قفل نکنم. روی توالت فرنگی نشستم و بازهم فشارها می آمدند و می رفتند اما از دستشویی خبری نبود! ولی تحمل فشارها روی توالت فرنگی خیلی بهتر بود و خیلی حس خوبی به آدم می داد! کمی که گذشت پرستار صدایم کرد که بیرون بیایم. اما دلم نمی خواست! خیلی آنجا راحت بودم!!! در را باز کردم که پرستار را صدا کنم. اما دیدم خانم دکتر جوابم را داد. به دکتر گفتم که من اینجا خیلی راحت ترم. همینجا بمانم. دکترم گفت عزیزم یک وقت همانجا زایمان می کنی ها!! بیا بیرون فعلا! در همین حین پرستارم هم داخل اتاق آمد و گفت بیا بیرون. دیگر چیزی نمانده. ده دقیقه دیگر زایمان می کنی!! یعنی نمی توانم توصیف کنم که این جمله چقدر به من انرژی داد! اصلا انگار همه دردهایم را یادم رفت! با یک انرژی مضاعف و خوشحال (در قلبم نه در ظاهر و صورتم! چون صورتم کلا از فشار به هم پیچیده بود و حتی حرف زدنم هم با ناله بود!) دوباره به تخت برگشتم. خانم دکتر خندید و به پرستارم گفت: ای بابا! لو دادی که! ما هی بهش نگفتیم زایمانش چقدر نزدیکه، خواستیم سورپرایزش کنیم که آخر شما لو دادی!!! دختر تخت کناری من که دردش زیاد شده بود و من او را فراموش کرده بودم به صدا درآمد که خوش به حالت داری زایمان می کنی... دوباره به تخت برگشتم. میله بالای تختم را گرفته بودم و زور می زدم. گفتم خیلی تشنه ام. برایم آب آوردند و کمی دهانم را با آب تر کردم. پرستارم گفت: یکی دو تا زور مدام بزن و قطع نکن. مثلا یک دقیقه بدون وقفه فقط زور بزن که زودتر راحت بشوی. این را که گفت میله بالای تخت را محکم در دستم گرفتم و تمام نفس و صدایم را به درونم فرستادم و تمام توانم را پای زور زدن گذاشتم. وقتی با همه قوا زور می زدم دیگر تقریبا دردی حس نمی کردم و اتفاقا فکر می کردم که خیلی راحت ترم. دکتر و پرستارها بالای سرم بودند. که بالاخره صدای دکترم را با خوشحالی شنیدم که گفت: آها آها آفرین آفرین دیگه تموم شد، بلند شو بلند شو بریم اتاق زایمان!! پرستارها دستم را گرفتند و کمکم کردند که از تخت پایین بیایم. تا فاصله ای که به اتاق زایمان برسم فشار و انقباض نداشتم اما سر بچه ام را کاملا لای پایم حس می کردم. دختر تخت کناری با ناله گفت خوش به حالت وقت زایمان برای من هم دعا کن. دکتر گفت حتما حتما دعا می کنه... در اتاق زایمان همین که روی تخت قرار گرفتم دوباره انقباضات آمد و من مداوم زور می زدم. فکر کنم بعد از تمام شدن انقباض اول یا دوم بود که دکتر یک آمپول بی حسی موضعی به من تزریق کرد که فهمیدم برای برش پرینه این آمپول را تزریق می کند. انقباض و فشار بعدی که از راه رسید تمام قوایم را جمع کردم. دکتر تشویقم کرد و گفت آفرین دارد تمام می شود. حالا بچه ات دختر است یا پسر؟ که در بین همان درد گفتم دختر! علاوه بر درد حس سوزش زیاد و کشیده شدن عضلاتم را هم داشتم. اما چون می دانستم دخترم آمدنش نزدیک است تحملش آسانتر و امیدوارانه بود. صدای دکتر را شنیدم که می گفت "آفرین، همینطوری ادامه بده. داره تموم می شه...آمد... داره می یاد... آهان"... دیدم دکتر دارد سر بچه ام را بیرون می کشد...." آفرین. آها... تموم شد. این هم دختر گلت" و با این حرف حس لغزیدن چیزی از درونم را حس کردم. دیدم که دکتر دخترم را روی دست بلند کرده است و ماشا الله می گوید و بعد صدای چند سرفه کوچک و سپس صدای گریه کودکم...
من مادر شدم! ساعت 7 و 30 دقیقه بعد از ظهر 19 دی ماه 1390. نورای من با وزن 3570 گرم و قد 51 بدنیا آمد. خدایا! این صدای گریه که اتاق را پر کرده کودک من است که بالاخره به این دنیا آمده... یعنی تمام شد؟! واقعا تمام شد؟؟! خوشحال بودم و از خوشحالی زبانم بند آمده بود. چیزی نمی توانستم بگویم فقط سریع برای همه کسانی که طلب دعا کرده بودند دعا کردم... و در همین حین دخترکم را لای پارچه سبزی پیچیدند و روی سینه ام گذاشتند. هنوز بند نافش قطع نشده بود. روی سینه ام که آمد داشت گریه می کرد. خدایا! دخترکم! بالاخره دیدمت! بالاخره دیدمت! خدایا شکرت! هزار مرتبه شکرت... رب ان اعیذها بک و ذریتها من الشیطان الرجیم... جانم عزیزم! گریه نکن. جانم مامانی! عزیزکم! مامانی من... دخترکم... جان دلم... همینطور که با دخترم حرف می زدم خانم دکتر روی سینه من بند نافش را برید و با یک دستگاه داخل دهانش را پاک کرد. کمی روی سینه ام ماند و بعد دخترکم را برداشتند تا تمیزش کنند. خدایا! این منم! این منم که تا یک دقیقه پیش از درد به خود می پیچیدم و اکنون انگار نه انگار که دردی داشته ام! چقدر خوبم! دیگر هیچ دردی ندارم! حس می کنم همین الان می توانم از جایم بلند شوم و دور تمام دنیا از خوشحالی بدوم! یک پرستار با دستگاهی دائم فشارم را اندازه می گرفت. می خواستم به او بگویم باور کن من خوبم! فشارم نیفتاده! الان که دارم صدای دخترکم را از گوشه دیگر اتاق می شنوم انگار که روی ابرها در حال سیرم! در همین حین بود که جفت هم درآمد و دکتر شروع به بخیه زدن کرد. اصلا دردی حس نمی کردم. فقط حس کشیده شدن نخ بخیه را می فهمیدم، همین! در هنگام بخیه شروع کردم با دکترم و ماماها به حرف زدن. دکترم از من می پرسید که چه شد خواستم طبیعی زایمان کنم؟! و من از کلاسهای آمادگی بارداری ام برایش گفتم. دکترم می گفت بارها خواسته ام بگویم که دیگر برای زایمان طبیعی نمی آیم، اما هربار می بینم این زایمان و طبیعی بودنش لذتی دارد که از آن نمی توان بگذرم... بعد از تمام شدن بخیه دکتر به من تبریک گفت و پرسید که حالم خوب است یا نه؟ گفتم فقط در کمرم یک درد خفیف مثل درد پریودی دارم و کمی هم مقعدم درد می کند!!!! درد مقعد را که گفت به خاطر فشارها و زورهایی که زدی طبیعی است و تا چند ساعت دیگر خوب می شود. درد پریودی خفیف در کمر هم به خاطر این است که رحم کم کم دارد خودش را جمع می کند و ممکن است تا سه چهار روز بعد زایمان هم گاه و بیگاه این درد را حس کنی. ولی در کل اصلا دردهای آزار دهنده ای نبودند. یعنی اصولا بعد از گذراندن درد زایمان، این دردهای کوچک بعد آن بچه بازی حساب می شود!!!!!
در همان حین به یکی از پرستارها گفتم از مادرم در بیرون بلوک زایمان خرما و تربت و آب فرات را بگیرید و بیاورید. چون می خواستم کام دخترکم را با تربت و آب فرات بگیرم که البته زحمتش با پرستار نوزادن بود و خرما هم برای مامان خسته از زایمانش بود! 7عدد خرما! خانم دکتر که کارش تمام شد خرماها را به دستم دادند و شروع به خوردن آنها کردم و وااااای! اصلا انگار خوشمزه ترین خرمایی بود که می خوردم! اینقدر که می چسبید! هیچ خرمایی در عمرم اینقدر برایم لذیذ نبود!!! حس می کردم که ذره ذره اش به همه وجودم می نشیند...
یک ساعت و نیم پس از پایان زایمان من و دخترم در ریکاوری ماندیم. پرستاری که مسئول کودکم بود دائم به بچه سرکشی می کرد و می گفت: مامانی دخترت چه خوشگله! دخترکم اولین بار در ریکاوری شیر خورد و حس زیبای مادرانه ام را به حد اعلی رساند. از ریکاوری که می خواستم بیرون بیایم یکی از پرستارها گفت آفرین! خیلی خوب زایمان کردی! ما رو خسته نکردی! روی ویلچر نشستم و تا با دخترم به بخش مادران منتقل شویم. روی ویلچر که نشسته بودم باورم نمی شد که همه چیز تمام شده و من بالاخره موفق شده ام که طبیعی زایمان کنم. تازه آن موقع بود که یادم آمد برای مرحله آخر ماسک گاز خواسته بودم!!! اما مرحله آخر در اتاق زایمان آنقدر به سرعت پیش رفت که به 2 تا 3 دقیقه هم نکشید و اصلا به ماسک گاز و بی حسی و ... نیاز نشد!
واقعا حالم خوب بود! لبخند از روی صورتم کنار نمی رفت. به قول مادرم نیشم تا بناگوش باز بود! با همان نیش از بناگوش در رفته جلوی در بلوک زایمان همسرم و مادر و پدرم را دیدم. دخترکم را هم در تخت نوزادی همراه من می آوردند. مادر و پدرم برای تبریک و روبوسی جلو آمدند و دخترمان را دیدند. همسر مهربانم هم که خیلی اهل ابراز احساسات در مقابل دیگران و جمع نیست جلو آمد و رویم را بوسید و آرام کنار گوشم حالم را جویا شد. خوشحالی را در نگاهش می دیدم و پروانه ای را که در چشمانش بی قرار پر پر می زد... مخصوصا وقتی که برای اولین بار پتوی نوزاد را کنار زد و دخترمان را دید... از در بلوک که بیرون می رفتم می شنیدم که چند نفری بین خودشان می گویند که طبیعی زایمان کرده! طبیعی زایمان کرده! نمی دانم! شاید عجیب بوده! چون مادرم هم می گفت پشت سر هم زنها سوار بر ویلچر به اتاق عمل برای سزارین برده می شدند و اما در آن بعد ازظهر فقط من در بلوک زایمان طبیعی زایمان کرده بودم و در اتاق ریکاوری زایمان طبیعی هم من و نورا فقط بودیم و بس! به هر حال یکی دو خانواده هم جلو آمدند و به من تبریک گفتند.
با خانواده ام سوار بر آسانسور به بخش مادران رفتیم... همسرم بعدها با خنده برایم تعریف می کرد که وقتی دخترمان به دنیا آمد، یک پرستار آمده و گفته همراه خانم فلانی... و وقتی همسرم جلو رفته به او گفته: تبریک می گم، بچه دختر است!!!مثل فیلمها!!! می گفت به نظرم آن پرستار این جمله را به طور سنتی هنوز هم حفظ کرده! وگرنه الان همه می دانند جنسیت بچه شان چیست!
آن شب را در بخش با مادرم ماندم و دخترم تا صبح پیش خودمان بود. حال عمومی ام آنقدر خوب بود که خودم هم باورم نمی شد. حتی جای بخیه ها هم درد نمی کرد. بعدها از مادرم تشکر کردم که نگذاشت اپیدورال شوم چون زایمانم بیشتر طول می کشید! سخت بود ولی به هر حال تمام شد و از طرفی از چیزی که فکرش را می کردم و شنیده بودم راحت تر بود. الان که تجربه زایمان طبیعی را دارم می دانم که دردهایش قابل تحمل است و بالاخره تمام می شود! سخت اش هم شیرین است، چون انسان با امید به دیدن کودکش آن را طی می کند. وقتی در بخش بودم فهمیدم که دختری که با من در اتاق درد بود، زایمان بدون درد خواسته، اما باز هم نتوانسته زایمان کند و تا ساعت 11 شب نعطل مانده و آخر سر سزارین شده است. و همچنین فهمیدم که وقتی من در حال درد کشیدن و زایمان بودم یک ملت!! برای من در حال دعا و ذکر و صلوات بودند! برای همین الان فکر می کنم که شاید اثر دعای همانها بوده که خدا را شکر زایمانم طولانی نشد. ممنون همگی شان هستم.
همه اینها را نوشتم تا تمام لحظات یک خاطره سخت اما بسیار شیرین را برای همیشه در خاطرم ثبت کنم. این خاطره با همه سختی هایش آنقدر برایم شیرین بود که مطمئنم اگر بار دیگر به خواست خدا باردار شوم حتما باز هم انتخابم زایمان طبیعی خواهد بود. تمام لحظاتش حتی دردهایش را هم با لبخند برای خود یادآوری می کنم. نورای من الان مثل یک فرشته کوچک کنارم خوابیده و من در حال نگاشتن این سطور هستم. خدایا تو را به خاطر داشتن این فرشته آسمانی هزاران مرتبه شکر می کنم و سر بر آستان بلندت می سایم...