نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

من عاشقتر از پیشم!

1391/10/19 17:30
نویسنده : مانيا
1,833 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر ناز و کوچیکم...

مامان تنبلت بعد قرنی اومده اینجا رو به روز کنه. اونم به یک بهونه خوب و قشنگ....

پارسال این موقع مامان تو بیمارستان بستری شده بود و داشت درد می کشید تا تو بدنیا بیای... امروز روز تولد توست. روزی که اسم من مادر شد! من هم مادر شدم... با وجود تو، با بدنیا اومدن تو...

اصلا باورم نمی شه نورای من! این یک سال مثل برق و باد گذشت... تو چقدر بزرگ شدی... اون دخترک کوچیکی که روزای اول حتی نمی تونست گردنش رو حرکت بده، وقتی شیر رو برمی گردوند شیر روی صورت و گردنت می رفت و حتی نمی تونستی هیچ حرکتی بکنی، اگر به پهلو نمی خوابوندمت ممکن بود شیر بپره تو گلوت و خدای نکرده بره تو راه تنفست، اون دختر کوچیک و ظریفی که وقتی دهنش رو مثل ماهی باز و بسته می کرد ما ذوق زده می شدیم، اون دختری که می خواست که گریه کنه اول صورتش رو جمع می کرد و ما می فهمیدیم در آستانه گریه کردنه، اون دخترکی که اینقدر کوچیک بود و ناتوان که تمام وجودم رو پر عشق می کرد و به خودم می چسبوندمش و سینه رو با دقت هرچه تمامتر می زاشتم دهنش تا بتونه خوب بمکه، همون دختری که اولا موقع شیر خوردن همش باید چک می کردم ببینم لب پایینش برگشته یا نه و ایا سینه تو دهنش خوب قرار گرفته یا نه.... همون دختر کوچیک الان برای خودش یه خانوم کوچولو شده... دیگه مثه فشفشه تموم خونه رو چهار دست و پا می ره و با انعطاف بدنی بالا توی تما سوراخای خونه بالا و پایین می کنه خودشو... دیگه روی پاش می ابسته و چند قدمی هم تاتی پاپا می کنه. می تونه یکی دو متری راه بره...دیگه وقتی می خواد خودشو جایی جا کنه خودش می دونه کی گردنشو بیاره پایین، کی دستشو حرکت بده و کی پاشو... و دست و پاشو چه جوری حرکت بده که بتونه به مقصدش برسه. یه حرفه ای کوچولو که بدن خودشو خوب شناخته... دیگه خودش لیوانش رو دستش می گیره و آب می خوره گرچه خودشو خیس هم می کنه. دیگه صبحا که از خواب پا می شه می یاد سر و گوش مامانش، اینقدر روی مامانش بالا و پایین می شه و صورت مامانو با بوس های ناشیانه اش تف مالی می کنه تا مامان رو هم از جا بلند کنه... تا مامان هم بغلش کنه و نورا رو بچسبونه به سینه اش....

نورا اصلا باورم نمی شه... اصلا باورم نمی شه اینقدر بزرگ شده باشی. خیلی حس خوبیه مامانی... خیلی... قدرت خدا رو توی بزرگ شدن تو می بینم. چطور ممکنه یک موجود کوچولو در عرض یک سال اینقدر تو همه چیز پیشرفت کنه... خدایا عظمت و بزرگیت رو شکر...

نورا تو قشنگترین اتفاق زندگی منی و این قشنگترین اتفاق زندگی من توی نوزدهم دی ماه نود اتفاق افتاد... با همه سختی هاش این یک سال هم گذشت. اما عوضش مامان هم الان احساس قدرت می کنه. حس می کنم یک سال از پسش بر اومدم... با اینکه خیلی وقتها خسته می شدم. داغون می شدم. اما مادر بودن از اون تجربه هاییه که به سختیش می ارزه و آخر سختی هاش شیرینی قشنگی هست....

اگر بدونی الان تو دلم چه خبره... همش یاد پارسالم و اولین لحظه ای که دیدمت... خدایا شکرت به خاطر داشتن این فرشته ای که پارسال چنین روزی بال بال زد و اومد نشست وسط زندگی من و باباش... خدایا هزار هزار هزار مرتبه شکرت...

نورای عزیزم عاشقتم با تمام وجودم ...و هر روز هم عاشقتر می شم! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)