نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

دخترم!

1391/11/23 2:57
نویسنده : مانيا
2,016 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نورای مامان... قشنگ بانمک من...

می دونی دخترم تا وقتی یک سالت نشده بود یه تقویم مخصوص داشتم که کارهایی که می کردی رو توی اون تقویم برات یادداشت می کردم تا بزرگ که شدی برات یادگاری بمونه. اما الان از یک سالگی رد شدی و برگه های اون تقویم هم تموم شده!! به ناچار من جایی ندارم تا کارهای شما رو یادداشت کنم. واسه همین می یام و اینجا برات می نویسم...

نورای قشنگم الان دیگه کاملا می تونی راه بری و دیگه چهار دست پا نمی شی اصصصلا... حتی از موانع کوتاه هم بخوای رد بشی بازم ایستاده عبور می کنی. الان دیگه راحت می تونی از مبلها و تخت مامان و بابا بالا بری. پایین اومدن رو بلد نبودی که اونم خودم بهت یاد دادم که چطوری از پشت اول پاهاتو بزاری زمین و بعد بیای پایین. چون اولش همش می خواستی با سر بیایی پایین! البته کلا خیلی احتیاط کاری و ریسک نمی کنی! اون موقع ها هم تا می دیدی نمی تونی بیای پایین خودت ریسک نمی کردی که یه وقتی اوووف بشه دخملم! سر و صدا می کردی که من بایم و برت دارم از روی بلندی...

راستی برای اولین بار هم 27 دی ماه که گذشت موهات رو کوتاه کردیم! آخه خیلی فرفری و به هم ریخته شده بود... 28 دی هم که با دوست های همسن خودت و خاله ها که دوستای نی نی سایتی مامان هستن تولد دسته جمعی داشتیم که خیلیییییی خوش گذشت...

وااای نورا تازگی ها خیلییییی شیرین و بانمک شدی... اصلا مامان کنترل احساسش واسش سخت شده! چند تا عروسک داری که گذاشتم دم دست تا باهاشون بازی کنی. یکی اسکندره! یکی ملوسک! یکی هم قرمزی. اینا رو به اسم می شناسی. و این عروسکها نقش نخود سیاه رو بازی می کنن!!نیشخند مثلا وقتی من تو اشپزخونه کار می کنم و می آی پیش من و آویزونم می شی که بغلت کنم، من اگه دستم بند باشه می گم نورا دخترم قرمزی کجاااااست؟؟؟؟! برو قرمزی بیار اینجا!! بعد تو یه لحظه می ری تو فکر، منو ول می کنی می ری دنبال قرمزی!!!نیشخند بعد باز مثلا بعد چند دقیقه باز می یای سراغ من. من اینبار می گم مامانی اسکندر کوووووش؟؟؟! برو اسکندرو بیار اینجا پیش قرمزی تنها نباشه! بعد تو دوباره می ری تو فکر! بعد می ری دنبال اسکندرخنده وای خیلیییی صحنه بامزه ایه...

نورا دو روز پیش رفته بودی جلوی میز تلویزیون، شدیداااااااا مشغول فضولی و به هم ریختن میز و بازی با سیم های پشتش! که البته واسه من دیگه عادیه چون کار همیشگیتهزبان منم تو آشپزخونه داشتم کار می کردم. صدات کردم گفتم نورااا مامان بیا اینجا کارت دارم. بعد تو قشنگگگگ خیلییی بامزه میزو ول کردی همونجوری تاتی تاتی اومدی پیشم. منم گفتم بیا بوس بده به مامانماچ. بوست کردم و بعدش گفتم خب برو حالا بازی کن. بعدش باز تو رفتی سراغ ادامه کارت!!! وااااااااااااااااااااایییی یعنی اصن قند تو دلم آب می شه یاد این صحنه می افتم... برای اولین بار حس کردم دارم یه مامان واقعی می شم که دخترم حرفمو می فهمه. صداش می کنم که بیا کارت دارم! اونم می یاد... الهی من فدات شدم قلقله میرزای من..قلقلی منقلبماچ

به خاطر طرز راه رفتنت که هنوزم مثه پنگوئن به سمت چپ و راست خم می شی توی راه رفتن بهت می گم قلقله میرزا! جیگرررر مامان... الانم که اینا رو می نویسم تو خوابی. دلم برات تنگ شد به خدا!

چند تا چیز دیگه هم بنویسم. نورا عروسکات رو می زارم رو پات و می گم نورا قرمزی رو تکون بده لالا کنه. توام یه صدایی از خودت در می یاری مثلا لالاییه، بعد شروع می کنی به جای اینکه پاتو تکون بدی خودتو تکون می دی!!! یعنی کل هیکلت تکون می خوره جز پاهاتقهقههقهقهه

تا چادر سفید می ندازم رو سرم، فک می کنی می خوام نماز بخونم و می گی اللاااااا... منظورت الله اکبره. بعد یه مهر می زارم جلوت همونجوری ایستاده خم می شی، سرتو می زاری رو مهر!! یعنی جمع رکوع و سجده!! نیشخند انعطاف بدنیت کشته منو! البته گاهی هم می شینی و سرت رو می گذاری روی مهر...

از شمردن خیلی خوشت می یاد. تازگیا بهت می گم نورا بگو یک دو سه چهار پنج! پشت سر هم و سریع می گم! تو هم می گی اِ دو سه چه پَ!!! البته همیشه هم اینجوری نمی گی خیلی وقتا هم اغلب سه رو جا می ندازی. چهار رو هم همین. ولی یک و دو و پنج رو بیشتر اوقات می گی. عدد مورد علاقه ات هم دو هستش! چون دو رو هم زیاد می گی. بعد از اینکه به قول شمردی می زنی زیر خنده!!! و خودتو می مالی به من، مثلا خجالت کشیدی! کلا هر وقت بهت می گم یه چیز رو تکرار کنی مخصوصا اگر اون کلمه تازه باشه هی خودتو می مالی به من و خجالت می کشی!!مژه اینم یه مدلشه والا! بچه ام کم روئه کلا ههههههههههه

حرف که فعلا زیاده... حالا یه پست دیگه بعد می زارم برای گل گلی مامان...

دوستت دارم عاااااشقتمممم... اگه بدونی چقدرررررررر.... فک نکنم هیچ وقت بفهمی تا وقتی خودت مامان بشیماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

پگاه مامان آرش کوچولو
24 بهمن 91 1:35
واااااااااااای خاله تو چقدر بزرگ شدی و خانم شدی نورای عزیزم ، راه رفتنت مبارک خاله جون ، الهی 120 سال زیر سایه پدر و مادر زندگی کنی
نلی
6 اسفند 91 17:38
الهی زنده باشه دل منم ضعف رفت واسه این بامزهگی هاش یه بووووووووووووووووووووووووووووووس گنده
شمیم
19 فروردین 92 23:30
ای جان چه با مزه ست ایشالا همیشه صحیح و سالم باشه نورا جون
مهبا
2 خرداد 92 1:57
ای جونم نورای خالهههههه قربون لالایی دادنت به عروسکات بشم من
فرزان
6 تیر 92 5:59
سلام خیلی وقته وبتون رو بروز نکردید امیدوارم نظرم را بخونید .خیلی از وبلاگتون استفاده کردم.هم شاد شدم هم امیدوار.22 روزه دیگه تا تاریخ زایمان من مونده وخاطره زایمانتون رو که خوندم دقیقا برام جاافتاد که در زایمان قراره چه اتفاقی بیفته.امیدوارم مامان خوبی باشی وبرای من هم دعا کنی زایمان راحتی داشته باشم.اگه ممکنه بگو کدوم بیمارستان زایمان داشتی؟
زهرا
3 مرداد 92 2:55
سلام وبتون خیلی جالبه به وب منم سر بزنید پشیمون نمیشید نظر هم راموش نشه لطفا
cdfh
23 مرداد 92 16:52
سلام... خاطره زایمانت رو خوندم ! خیلی بهت حسودیم شد!!! من هم با دکتر کاشانی زاده بودم... درد طبیعی رو کشیدم و بعد از 18 ساعت سزارین شدم!!!! خوش به حالت!
آرامش
17 شهریور 92 14:20
سلام خانمی من همیشه خواننده وبلاگتون هستم چقدر دیر به دیر آپ میکنید؟ ماشالله دخترتون خوشگله.....خدا براتون نگهش داره به وب منم سر بزنید و اگه دوست داشتید لینک کنید