نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

چه خبرااا؟؟؟؟؟

1391/8/9 14:04
نویسنده : مانيا
1,906 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل کوچیک خونه ما، به دختر قشنگم

دخترکم تو این مدت که ننوشتم کلیییی بزرگ شدی. مامانم دو روز در هفته می ره سر کار و شما پیش مامان بزرگ می مونی. خدا رو شکر که فعلا بهونه نمی گیری. واسه همین سرم شلوغتر شده...

تو این مدت دو بار مریض شدی و تب کردی! خیلی بد بود خیلی. تا صبح مجبور شدم چند بار شیافت کنم تا تبت بیاد پایین تر. خیلی از تب بدم می یاد. اینقدر بی حال شده بودی. همش می افتادی این ور و اون و می خوابیدی! اصلا حال نداشتی مثه همیشه سرک بکشی این طرف و اون طرف و وروجک بازی دربیاری.

چهار دست و پا که کامل حرکت می کنی، میز و دیوار و همه چیز رو هم می گیری و می ایستی. تازه الان بدون کمک هیچی هم می تونی بلند بشی و بایستی و 10 ثانیه ای هم ایستاده می مونی. اما هنوز نمی تونی تعادلت رو برای مدت طولانی حفظ کنی و می افتی.

استاد حرکت در زیر مبلها شدی!!! مبل و میز رو گذاشتیم جلوی میز تلویزیون تا دست شما به تلویزیون نرسه. اما از زیر مبلها رد می شی و خودتو می رسونی به تلویزیون. واسه همینم مجبور شدم زیر مبل رو با متکا و کوسن پر کنم که راه شما بسته بشه!!!

دیگه کلا چیزی نمی شه رو زمین بمونه. سریع می یای و استااادش می کنی!!!

موبایل رو هم فهمیدی چیه و همینطور تلفن و آیفون رو. تا تلفن زنگ می خوره سریع می دوی (البته چهار دست و پا!) طرفش و میز تلفن رو می گیری می ایستی و منتظر می شی که گوشی رو کنار گوش تو هم بزاریم. تا ایفون زنگ می خوره نگاه می کنی طرفش و می گی دَ دَ! البته منظورت ددر یعنی بیرون هستش. موبایل رو هم اولا واسه خوردن دوس داشتی!! اما الان نه! دوست داری صفحه اش روشن باشه و بهش می خندی و باهاش بازی می کنی. تا صفحه اش خاموش می شه جیغ و داد و پرتش می کنی یه طرف که چرا این خاموش شده! بعد روشنش که می کنیم دوباره یه لبخند بزرگگگگگگگ پیروزمندانه می زنی! تا در ورودی آپارتمان باز می شه یا کسی رو می بینی که داره می ره بیرون سریع می ری جلوی در و گریه و زاری که تو رو هم ببره ددر!

دس دسی رو هم که خیلیییی وقته بلدی. بای بای رو هم یاد گرفتی. البته هنوز نمی دونی موقع خداحافظی باید بای بای کنی. اولا دو دستی بای بای می کردی! الان یه دستی شده!! خخخخ

بعضی وقتا هم دستت رو می زنی جلوی دهنت و آ آ آ صدا در می یاری.

کلاغ پر و لی لی حوضک هم یاد گرفتی. موقع کلاغ پر انگشتت رو می زاری زمین و وقتی می گم گنجشک پر، توام می گی گُ! فک کنم مثلا گنجشک رو می خوای بگی اما نمی تونی.

داشتی گفتن نی نی رو هم یاد می گرفتی که مریض شدی یادت رفت!!! ههههههه

وقتی می گیم نورا نی نی کوش؟ عکس خودت رو نگاه می کنی. وقتی می گیم عروسک کوش؟ عروسکات رو نگاه می کنی. وقتی می گیم گل کوش؟ به گلدون گل نگاه می کنی. وقتی می گیم آقا کوش؟ به قاب عکس مرد رو دیوار نگاه می کنی. وقتی میگیم ساعت کوش؟ ساعت دیواری رو نگاه می کنی. حالا فعلا داره جوجو و توپ رو باهات کار می کنم! فعلا که یاد نگرفتی هنوز ههههههه چشمک رو هم دارم کم کم بهت یاد می دم. البته چشمک در حد باز و بسته کردن چشمها! از این کارم خوشت می یاد. چون وقتی چشمک می زنم کلی ذوق می کنی.

جیز رو هم می خوام کم کم بهت یاد بدم. آخه تازگیها میری سراغ گاز و پیچهای گاز رو دست می زنی. البته هنوز عقلت نمی رسه باید بپیچونی ولی اونم دیگه دیر یا زود یاد می گیری! می خوام بفهمی که گاز خطرناکه. توی خونه مامان جون که ساعت گازش رو هم کوک می کنی هی زنگ می زنه!

دیگه جونم برات بگه که... یکی از عشقات اینه که از بابایی سواری بگیری. بابایی اسب شما می شه و شما پشتش می شینی. البته فعلا من نگهت می دارم که نیفتی. بابایی که حرکت می کنه غش غش می خندی. وقتی هم بابایی می یاد خونه از در که وارد می شه یه ذووووووقییییییی می کنی که نگو! اصلا جیغ و هواری راه می ندازی که بیا و ببین! بله! بابایی هم قند تو دلش آب می شه تند تند!

همششششش هم در روز دنبال منی!! هرجا من می رم دنبالم می یای. هی میای می چسبی به من که بغلت کنم. بساطی داریم کلا.

خلاصه خیلی شیرین شدی شدیداااا. ولی در کنار همه این شیرینیها! یه چیز بد هم هست! اونم اینکه تازگیها شبها خیلییییییی بد می خوابی. نمی دونم به خاطر دندونته یا چیز دیگه است... خیلی بیدار می شی و منم اصلا نمی تونم درست بخوابم. چند شب پیش اینقدر که عصبی شده بودم خودمو زدم! هههههه آخه فردا صبح زود باید می رفتم سرکار، داشتم از خواب می مردم و توام هی بیدار می شدی، منم کلا یک ساعت هم نخوابیده بودم. واااااقعا خسته بودم. ولی خوبیش اینه که فردا صبحش که بلند می شی و اول صبحی نیشت تا بنا گوش باز می شه همهههههه خستگی آدم کلا از تنش در میره. واقعا اگه این بچه ها اینقدر قشنگ نمی خندیدن چی قرار بود خستگی مامانا رو از تنشون دربیاره!

ولی همه این روزها با همه قشنگی هاش که خیلیییییی بیشتر از سختیهاشه می گذرن. تو داری بزرگ می شی و من نمی فهمم چه طور... روزا مثل برق و باد دارن میرن. گاهی به تو نگاه می کنم و میگم خدایا این بچه کی این چیزها و این کارها رو یاد گرفت و چه جوری یاد گرفت که من نفهمیدم؟! چه جوری بزرگ شد؟ به نظر می یاد که من به عنوان مادرت دارم بزرگت می کنم. اما واقعا اینجوری نیست. تو داری مسیر خودت رو طی می کنی و من فقط کنارتم و تر و خشکت می کنم. یکی دیگه داره بزرگت می کنه. یه بزرگی که همههههه ماها رو خودش بزرگ کرده و قدم قدم زندگی کردن رو بهمون یاد داده. یکی که از اون بالا دستمون رو گرفته و ما رو به جلو می بره، به سمت تقدیر... کسی که نمی گم داره مادری می کنه، پدری می کنه، دوستی می کنه، نه! ورای همه اینها! داره خدایی می کنه برامون... خدایی می کنه...

خدایا به خاطر اینکه قابلمون دونستی و بنده ای از بنده های خودت رو به عنوان امانت به دست ما دادی تا پیشمون باشه و زندگی من و پدرش رو قشنگتر کنه، هزاراااااان مرتبه ازت ممنونم. خدایا این لیاقت رو هم بهمون بده که بتونیم وظیفه مادری و پدری رو حقش به جا بیاریم... آمین

نورای قشنگ من، از عمق دل و قلبم، هزار بار میگم که خیلی دوستت دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

کاکل زری یا ناز پری
9 آبان 91 14:24
مانیا جون چه عروسک نازی داری ماشاالله خدا برات حفظش کنه ایم ویروس های بد جنس من نمی دونم چیه همه رو گرفتار کرده مواظب گل دخمری باش
مهبا
4 آذر 91 14:19
قربون شیرینکاریات دخمل ملی. ایشالا مریضی و بلا همیشه ازت دور باشه خاله جون.
عمه ي آتنا
19 دی 91 9:38
تولدت مبارك كوچولوي ناز
مامان حسین جون
19 دی 91 10:22
گاو والاغ واردک فیل وبز ومارمولک سوسک وسگ وصدتا کک نهنگ و غاز ولک لک همگی میگن وروجک تولدت مبارک