نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

وروجک خانوم

میشه بگی شما اون زیر چکار داری خانوم خانومااا؟؟؟؟؟؟؟  توضیح: نمی دونم به چه علتی نورا به زیر همین یه دونه مبل!! (بقیه مبلها نه ها! همین یه دونه!) ارادت خاصی داره!!!!! اینجا داره خستگی در می کنه!!! وای بازم مامان منو این زیر پیدا کرد!!! حالا یه لبخند پیروزمندانه!!!! ...
25 مرداد 1391

خانه ما طعم آبنبات می دهد!!

سلام به هدیه خدا سلام به دختر قشنگ و نازم مامانی می دونم که خیلی وقته وبلاگت رو به روز نکردم اما خودت بهتر می دونی که این کارم دلیل داره! وقتی تو شکمم بودی دلم می خواست زود بیای بیرون و تند تند برات می نوشتم. اما الان که اومدی بیرون و توی بغلم هستی دیگه وقتمو شما پر کردی. پیش خودتم! واسه همین به وبلاگت کمتر سر می زنم. حالا ایشالا که بهتر می شم !!! الان که اینا رو می نویسم دختر گلم شش ماهش پرشده و دقیقا شش ماه و 6 روزت هست. باورم نمی شه اینقدر زمان زود گذشته باشه نورا... لباسهات سری به سری برات کوچیک و کوچیکتر می شن و لباسهای جدید مجبوری تنت کنی... قدت از وقتی که بدنیا اومدی تا الان 19 سانتی متر و وزنت 4600 گرم زیاد شده... خیلی بزرگتر ش...
25 تير 1391

چهل روزگی ات مبارک...

دخترکم سلام... شکوفه کوچیک من، الان 40 روزی می شه که پا به این دنیا گذاشتی و خونه دل من و پدرت رو روشن کردی. 40 روزت تمام شد! ناراحت می شی اگر بگم که توام مثه ماها دنیایی شدی؟؟؟! البته ناراحتی که نداره! این اتفاقیه که برای همه انسانها می افته و باید به زندگی در اینجا عادت کنند... توام مثل همه ماها... می تونم بگم که احتمالا تا الان دیگه به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...   این رو می شه از توجه بیشترت به محیط اطراف، و سازگار شدنت با محیط و روی روال افتادن رفتارهات فهمید. الان تقریبا ساعتهای خوابت معلوم شده. ساعت های شیر خوردنت معلوم شده...   مامانی توی این 40 روز کلی پیشرفت کردی ها! الان دیگه خنده هات فقط توی...
21 اسفند 1390

و خانه مان نورباران شد...

نورا آمد... دخترکم خانه دلمان را نور باران کردی و هوای زمستانمان را بهاران، شکوفه باران... قدمت پر از شادی و خیر و برکت دردانه کوچکم، فرشته قشنگم... دخترم در روز 19 دی ماه 1390، ساعت 7 و 30 دقیقه بعد از ظهر، در بیمارستان نجمیه تهران توسط خانم دکتر کاشانی زاده، به روش طبیعی بدنیا آمد. وزن عزیزکم موقع تولد 3570 گرم و قدش 51 سانت بود. ان شاء ا... به زودی خاطره زایمانم رو اینجا می گذارم. به حق علی و زهرا که خدا این لحظات شیرین رو نصیب هر کی آرزوی مادر شدن داره بکنه...   نورا خانومی در یک روزگی:     نورا خانومی در سه روزگی:   ...
21 اسفند 1390

خاطره زایمان من

بالاخره بعد از گذشت نزدیک به دو ماه از بدنیا آمدن نورا، موفق شدم که خاطره زایمانم را ثبت کنم! البته آنرا در کاغذ نوشته بودم، اما موفق به تایپ آن نمی شدم. چون طولانی هم بود. تا دیشب که بی خوابی به سراغم آمده بود و نورا هم در خواب ناز، موفق به اینکار شدم. خاطره زایمانم را در ادامه مطلب بخوانید. روز جمعه 16 دی روزی بود که قرار بود دخترکم بدنیا بیاید. اما هیچ خبری از انقباض و درد نبود. تنها اتفاق سر ظهر افتاد: یک ترشح قهواه ای! اما فقط می توانستم حدس بزنم آمدن نورا نردیک است. اما نمی دانستم که این قصه سر دراز دارد! همون روز با عجله تمام کارهای باقی مانده ام را انجام دادم و منتظر آمدن دخترم شدم! شنبه رسید. صبح شنبه به دستور دکتر سونوی بیوفیزیک...
21 اسفند 1390
141432 3 56 ادامه مطلب

حرفهای آخر قبل از دیدار...

یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه... پس ای انسان تو دوشادوش رنج، آنهم رنجی کامل، به سوی پروردگارت شتابانی تا اینکه با پروردگارت ملاقات کنی...   دخترکم! تلاش و سیر تو به سوی پروردگارت از چندی پیش آغاز گشته، اما این روزها رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد. امروز و شاید فردا روزی است که برای عبور از مرحله جنینی و ورود به دنیای زمینی! تلاش خواهی نمود، خسته خواهی شد، و رنج خواهی کشید. اما هراسان نباش، که این راهی است که برای همه انسانها مقدر شده است و به مانند مرگ، همگی آنرا چشیده ایم و یا خواهیم چشید. این شروع سفر توست، از هبوط به آشیانه تیره خاک، تا عروج به سرسرای روشن افلاک.   نورای من! این شروع یک ت...
18 دی 1390

یک تحلیل غیر علمی!

مامانی دو سه روز پیش داشتم به این فکر می کردم که اغلب نی نی هایی که بچه اول هستند شبیه باباهاشون می شن! البته همیشه استثنا هست. اما اغلب مواردی که من دیدم شباهت نی نی اول بیشتر به بابا بوده تا مادر!! از خودم پرسیدم راستی چرااااا؟؟؟! به عنوان یک مادر که 9 ماه فرزندم رو در وجودم حمل کردم و نگه داشتم و سختی هاش رو کشیدم، دوست دارم بچه ام کمی هم شبیه من باشه!!! اما متاسفانه در مواردی نی نی کلا هییییچ شباهتی به مامان زحمت کشش پیدا نمی کنه!!!   یه کمی که فکر کردم یه چیزی به ذهنم رسید! خب برای این مساله تحلیلها و دلیلهای غیرعلمی زیادی شنیده بودم! یکی از اون دلیل ها رو هم خودم پیدا کردم!!   مادر اینقدر از نظر روحی و جسمی با فرز...
14 دی 1390

راضی به رضای دوست!

دخترکم... مامان از اول بارداریش و از اون وقتی که تو توی دلش جا خوش کردی، دوست داشت که شما رو طبیعی بدنیا بیاره... دوست داشت برای آمدن تو به این دنیا خودش تلاش کنه. دوست داشتم خودم هم در این تولد نقشی داشته باشم... دوست داشتم موقع درد کشیدنم به پایان خوش و لذت بی نظیری که به زودی تجربه خواهم کرد و به در آغوش کشیدن تو فکر کنم. دوست داشتم موقع تولدت صدای گریه ات رو بشنوم و با اومدنت یک دفعه همه دردهام تموم بشه. دوست داشتم بیایی و تو رو بگذارند روی سینه ام و اولین کسی باشم که تماشات می کنم. اون تیکه از وجودم رو که جدا می کنند همون اول بگذارند روی قلبم تا آروم بگیرم. نه گنگ باشم، نه خواب آلوده، نه تو حالت خواب و بیداری... هشیار هشیار... آگاه با...
14 دی 1390

آرام من!

نورای من... 40 هفته هم تمام شد! اما تو هنوز مهمان مادرت هستی... نمی دانم کی و چه وقتی می شود که مادرت را برای آمدن غافلگیر کنی... اما با همه وجود منتظرت هستم دخترم... دوستت دارم دخترک آرام من...
12 دی 1390