نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

به تو نزدیک تر می شوم...

این روزها هوای تهران بارانی است... اما هوای دل من آفتابی است! خوشحالم! این هوا را دوست دارم. چون به من نوید می دهد و با هر رعد و برق فریاد می زند که زمستان نزدیک است... و امسال من از زمستان هراسی ندارم... که بهار من امسال در زمستان نهفته است. هر دانه باران که در این پاییز به زمین می رسد صدایم می کند که به بهارم نزدیکترم... عزیز دلم! هر روز به تو نزدیک تر می شوم... من در انتظار آن بهار گرم و بی قرار و آفتابی ام می رسد مرا عبور می دهد ز روزهای سرد و سخت خاک را پرنده می کند، سنگ را درخت... پی نوشت: گل مامان، خانوم دکترت گفته که تو اواسط دی ماه اگر خدا صلاح بدونه به دنیا می یای. همیشه از روز اولی که فهمیدم اومدی توی دلم و از روزی که فه...
7 آبان 1390

برای مامانی دعا کن

نورا خانوم... دختر عزیز و میوه دل مامان... این روزها که می گذره مامان فکرش حسابی مشغوله. به خیلی چزها فکر می کنم. اما می تونم بگم که بیشترین فکرم در مورد شماست. بهت فکر می کنم، خیلی زیاد... بعضی وقتها فکرهای قشنگ. بعضی وقتها هم فکرهای ناجور سراغم می یان که سعی می کنم زودی از خودم دورشون کنم... مثلا این شبها که می شینم و برات بافتنی می بافم همش به این فکر می کنم که یعنی من بالاخره تو رو می بینم؟ یعنی زنده می مونم که تو رو ببینم و در آغوشم بگیرم؟ برام یک رویاست. همش فکر می کنم تو چه جوری هستی؟ شبیه منی یا شبیه بابایی؟ یا هیچ کدوم؟ آرومی؟ وروجکی؟ روحیاتت شبیه کدوممون می شه؟ البته شبیه هر کدوم از ما بشی من خوشحالم!!! چون هم روحیات بابایی ر...
1 آبان 1390

مامان مسئولیتش زیاده!

ای وای! دیدی باز چند تا چیز مهم رو یادم رفت بگم! مامانی حسابی دچار حافظه مه آلود شده!!!! این از عوارض بارداری در سه ماه آخر که فراموشکارتر شدم! البته بازم تو ناراحت نباش! تو که به دنیا بیای همه چیز مامان دوباره خوب می شه... در مورد دو تا پست قبلی که نوشته بودم به لگنم داری فشار می یاری! یادته؟! خانوم دکترت هم گفتن که یک کم اومدی پایین. ولی گفتن احتمالا چون داری می چرخی در حالت افقی قرار گرفتی. به هر حال خیلی نگرانم نکرد و حتی نگفت کار خاصی بکنم! انگار که خیلی طبیعی بوده! الان هم که یه مدت گذشته دیگه اون دردها رو هم ندارم و دیگه احساس نمی کنم که به لگنم فشار می یاد... راستی دو هفته پیش با بابایی و چند تا از دوستاش رفتیم ساوه پیش مامان جون...
1 آبان 1390

مهرماه هم تموم شد

سلام به عزیز دلم. دختر کوچولوی قشنگم... مامانی بود سه هفته ای می شه که اینجا برات چیزی ننوشتم. اما جونم برات بگه که تو این سه هفته اتفاق که زیاد افتاده. حالا باید برات دونه دونه تعریف کنم. اولیش اینکه خاله بزرگه بالاخره عروس خانوم شدند. هم بله برونش تموم شد و هم به سلامتی عقد کنون. چند روز پیش هم با عمو میثم شما که عموی جدیدته! و شوهر خاله جدیدت رفتند مشهد پابوس امام رضا. هنوز از وقتی برگشته ندیدمش. اما فکر کنم برای شما یه عقیق آورده باشند که اسم قشنگت روش نوشته شده. نورا... دوم اینکه توی این ماهی که گذشت من توی ک قرار چند تا از خاله های نی نی سایتی رو دیدم . با هم رفتیم ناهار خوردیم. خیلی خوش گذشت. نمی تونم بگم جات خالی بود! چون توام ...
1 آبان 1390

خبر جدید

سلام به دختر قشنگم. نورای عزیزم... گلکم اومدم آخرین خبر رو بهت بدم و اون اینکه دیروز با مامان جونی رفتیم و تقریبا دیگه وسایل شما رو خریدیم. البته چند تا تیکه اش مونده که اونم مامان جونی خودش زحمتش رو می کشه. خوشحالم که زودتر خریدهای شما رو تموم کردم چون واقعا این روزها سنگین شدن رو دارم حس می کنم و یک کمی در پیاده روی اذیت می شم. سنگینی توی لگنم یک کمی اذیتم میکنه و به لگنم فشار می یاد. مامان جونی میکه نکنه بچه پایین اومده باشه که در این صورت گن یا شکم بند باید ببندی... ولی نوبت بعدی دکترم 13 مهره. تا اون موقع صبر می کنم ببینم خانوم دکتر مهربونت چی می گه. احتمالا باید شکم بند ببندم که شما تو دلم خیلی پایین نیای! چون اصلا خوب نیست... بالا ب...
5 مهر 1390

نترس خدا هست. مامانی و بابایی هستن...

دختر گلم، چند هفته ای میشه که توی کلاسهای آمادگی برای زایمان و بارداری خانم روستا شرکت میکنم. خیلی کلاسهای مفیدیه. هم برای بالا رفتن اطلاعات مامانها که باردارند و می خوان زایمان کنند، هم اینکه یک سری حرکات و تمرینهای ورزشی که آمادگی بدنی مامانها رو برای زایمان بالا می بره یاد میدن و یوگای بارداری و تمرینات آرامش بخشی و تکنیک های تفسی خوبی یاد میدن. خلاصه اینکه.... امروز خانم روستا توی کلاس یه چیزی گفتن که من خیلی احساساتی شدم و هر وقت بهش فکر می کنم گریه ام میگیره! البته من هر وقت به تو فکر می کنم اینقدر احساساتی میشم که گریه ام میگیره! امروز به بابایی میگفتم فکر کنم من وقتی تو رو بدنیا هم بیارم از خوشحالی دیدنت گریه کنم! خانم روستا گفتن...
1 مهر 1390

خبرهای جدید

سلام به دختر کوچولوی مامان. عزیز دل مامان که این روزها شیطون تر شده و توی دل مامانیش وروجک بازی در می یاره... می دونی مامانی چند وقته که با همیم؟ امروز دقیقا شده 25 هفته و 3 روز... از آخرین باری که برات نوشتم سه هفته ای می گذره و تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده. که خدا رو شکر همگیشون خوب و خوشحال کننده بودند. مثلا یکیش اینکه تو این مدت یه سفر سه تایی (من و بابایی و دخملی) با هم به یزد داشتیم و خونه خاله کوچیکه رفتیم. رفتیم پیش فاطمه سادات. خیلیییی بزرگتر شده دخمل خاله. خیلی با نمکه. خدا برای پدر و مادرش نگهش داره. من عاشق کش و قوس دادنهاش هستم. اینقدر بامزه خستگی می گیره! سینه اش رو می ده جلو، سر و پاهاشو جمع می کنه و می ده عقب. دستاش رو هم...
31 شهريور 1390

روزها می گذرد...

سلام دخملی قشنگ مامان... مامان امروز دقیقا 22 هفته و 3 روزه که با هم هستیم. روزها برای من و تو دارند می گذرند و خدا رو شکر این روزها خیلی هم کند نیستند.چون یک کمی سرم گرمه کارهای مختلف بوده گذشت روزها رو کمتر حس می کنم و وقتی چشم باز می کنم و می بینم یک هفته دیگه گذشته و یک هفته به تو و بودن با تو نزدیک تر شدم خوشحال می شم. جونم برات بگه که دخمل خاله ات جمعه این هفته ای گه گذشت برگشت یزد. یعنی الان 6 روزی هست که ندیدمش. البته خاله جونی عکس می گیره و عکساش رو برامون می فرسته. ولی خب بازم خودش از نزدیک یه چیز دیگه است. ولی این هفته ای که داره می یاد بعد از عید فطر اداره بابا تعطیله و واسه همین ماهم با مامان جونی و بابا جونی و خاله جون...
10 شهريور 1390

شب قدر

سلام قند عسلم... نورای کوچیک و معصوم مامان... مامان امشب اولی شب قدریه که من و تو با هم هستیم. ان شاء الله سال دیگه تو در کنار من خواهی بود نه توی دلم! مامان امشب شبیه که خدا سرنوشت ما آدمها رو رقم می زنه. شبی که درهای رحمت خدا به روی ما رو سیاها بازه و فرشتگان خدا از شب تا طلوع فجر نازل میشن تا گناه ما آدمها رو با خودشون ببرن و رحمت و مهربانی و بشارت خدا رو برامون بیارن. مامانی قشنگم از خدا بخواه که اول از همه ظهور آقا امام زمان رو نزدیکتر کنه که همه دنیا دلتنگ اون امام مهربون هستند. دعا کن بیان و همه بدی ها توی دنیا رو از بین ببرن و زیبایی برامون بیارن. بعدشم از خدا عافیت بخواه، عافیت و سلامتی، در دینمون، در ایمانمون، در تن و بدنمون، د...
29 مرداد 1390