نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

مهرماه هم تموم شد

1390/8/1 16:09
نویسنده : مانيا
851 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیز دلم. دختر کوچولوی قشنگم...

مامانی بود سه هفته ای می شه که اینجا برات چیزی ننوشتم. اما جونم برات بگه که تو این سه هفته اتفاق که زیاد افتاده. حالا باید برات دونه دونه تعریف کنم.

اولیش اینکه خاله بزرگه بالاخره عروس خانوم شدند. هم بله برونش تموم شد و هم به سلامتی عقد کنون. چند روز پیش هم با عمو میثم شما که عموی جدیدته! و شوهر خاله جدیدت رفتند مشهد پابوس امام رضا. هنوز از وقتی برگشته ندیدمش. اما فکر کنم برای شما یه عقیق آورده باشند که اسم قشنگت روش نوشته شده. نورا...

دوم اینکه توی این ماهی که گذشت من توی ک قرار چند تا از خاله های نی نی سایتی رو دیدم . با هم رفتیم ناهار خوردیم. خیلی خوش گذشت. نمی تونم بگم جات خالی بود! چون توام با من بودی خب!!!

سوم اینکه مامان جونت دوباره داره می ره کلاس تذهیب! البته خود کلاس رو که زیاد نمی رم. چون رفت و آمدش برام سخته عزیزکم. اما کارهاش رو توی خونه انجام می دم. هفته پیش یک کار که وسطش نقش یا سیدالشهدا(ع) رو داشت، تموم کردم. توی تموم وقتی که کار انجام می دادم از آقا ابا عبدالله (ع) برای دختر گلم سلامتی خواستم و تو رو بدست بزرگوار خودشون سپردم. احتمالا به زودی یه کار دیگه شروع می کنم که این کار، طرحش هم از خود مامانیه! بلهههه! با هم انجامش می دیم! به امید خدا...

چهارم اینکه باز توی این هفته ها رفتم یه سری کاموا خریدم و دارم برای دخملی قشنگم بافتنی می بافم. تا الان دو دست شال و کلاه برات بافتم. یک دست دیگه هم در حال بافتنم که امروز و فردا تموم می شه. بعدش می رم سر بافتن چیزهای دیگه. مامان جونی چند تا مدل قشنگ بهم یاد داده که روی لباسات کار کنم عزیز دلم.

پنجم اینکه مامانی رفته آزمایش خون و ادرار داده و جوابش رو گرفته. خانوم دکتر گفتن که قندم لب مرزه و باید تو خورد و خوراکم دقت کنم. وزنم هم زیاد بالا رفته بود که گفتن حواسم به وزن هم باشه. آخه در کل 15 کیلو زیاد شده بودم که خیلی برای این ماه زیادههه. یک کوچولو هم عفونت ادراری داشتم! چه بد! البته تو غصه نخوری ها. تقصیر شما که نیست. مامان خودش باید بیشتر حواسش رو جمع کنه که هم مراقب سلامتی شما باشه هم مرقب سلامتی خودش. این شد که از روز 13 مهر به این طرف که از دگتر برگشتم مامانی رژیم گرفته. شیرینی و قند نمی خوره. نون و برنج کم می خوره. سبزیجات زیاد می خوره. پیاده روی می کنه... نتیجه اش تا الان این شده که یک و نیم کیلو وزنم کم شده! خوبه نه؟ اینجوری برای سلامتی تو هم خیلی بهتره عشق کوچولوی مامان...

ششم اینکه با بابایی مهربون چند شب پیش رفتیم خیابون بهار که برای شما اسباب بازی بخریم. البته اسباب بازی هایی که تا 2 سالگی فقط به دردت می خوره. بعدش که بزرگتر شدی به امید خدا با هم یعنی بابایی و شما و من، می ریم و برای شما اسباب بازی خرید می کنیم. اسباب بازی هات خیلی خوشگلن. من و بابایی که خودمون سرش کلی شوق و ذوق داریم. همون شب اول همشو باز کردیم ببینیم چه جوری اند! بابایی که لگوت رو باز کرد و باهاش بازی هم کرد! یه حلزون هم برات خریدیم که روش چند تا دکمه داره که فشارش بزنی آهنگ می زنه و چراغاش خاموش و روشن می شه. بابایی هر وقت می خواد منو از خواب بیدار کنه می ره حلزونه رو می یاره بالا سرم و روشنش می کنه!!! خلاصه فکر کنم تا اومدن شما خانوم کوچولوی قشنگ، یه دور باید باتری اسباب بازی هات رو عوض کنیم!!

وای چقدر خبر بود! تازه یه چند تاییش رو که مهم نبود نگفتم! بازم می یام برات تعریف می کم این روزهایی که تو توی دل مامن داری قل قل می خوری این بیرون چه خبره و چه اتفاقهایی داره می افته...

مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن دخترک نازم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)