خبرهای جدید

سلام به دختر کوچولوی مامان. عزیز دل مامان که این روزها شیطون تر شده و توی دل مامانیش وروجک بازی در می یاره...

می دونی مامانی چند وقته که با همیم؟ امروز دقیقا شده 25 هفته و 3 روز... از آخرین باری که برات نوشتم سه هفته ای می گذره و تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده. که خدا رو شکر همگیشون خوب و خوشحال کننده بودند. مثلا یکیش اینکه تو این مدت یه سفر سه تایی (من و بابایی و دخملی) با هم به یزد داشتیم و خونه خاله کوچیکه رفتیم. رفتیم پیش فاطمه سادات. خیلیییی بزرگتر شده دخمل خاله. خیلی با نمکه. خدا برای پدر و مادرش نگهش داره. من عاشق کش و قوس دادنهاش هستم. اینقدر بامزه خستگی می گیره! سینه اش رو می ده جلو، سر و پاهاشو جمع می کنه و می ده عقب. دستاش رو هم می ده عقب. یک گوله نمک می شه! همش به خاله میگم خدا کنه بچه منم اینجوری خستگی بگیره!!

این یک عکس جدیدش:

خبر دیگه اینکه خاله بزرگه ات داره عرووووس می شه! وای مامانی چقدر پا قدم دخملی من خوب بوده ها! اگر خدا بخواد توی این هفته مراسم بله برون داریم. خدا خوشبختشون کنه...

خبر دیگه هم اینکه من و بابایی فعلا کالسکه و کریر و ساک لوازم شما رو خریدیم. تخت و کمد رو هم سفارش دادیم. اما تا برسه 20 روز دیگه شاید طول بکشه. تخت و کمدت که رنگش یاسی و کرمه. خیلی خوشگله. به شرکت آپادانا سفارشش رو دادیم. ست کالسکه ات هم طوسی و بنفش کم رنگه. اونم قشنگه. امیدوارم که دوستش داشته باشی. مامانی و بابایی که خیلی خوششون اومد. می مونه وسایل دیگه ات که توی هفته آینده قراره من و مامانی جون یک روز بریم و اونها رو هم زودتر بخریم. راستش من هر روز که می گذره نشستن و برخاستن برام سخت تر می شه. می خوام تا وقتی می تونم و توان دارم کارهای خرید وسایل شما رو تموم کرده باشم.

خبر آخر! 2-3 شب پیش برای اولین که دستم رو شکمم میگذاشتم ضربه های حرکت شما رو از روی شکم هم احساس کردم! تا الان فقط خودم متوجه میشدم. ولی از این به بعد کم کم دیگران هم اگر دست روی شکمم بگذارند احتمالا متوجه میشوند.

بابایی یک کمی سرما خورده. باید براش سوپ درست کنم. و البته مراقب خودم و تو باشم که از بابایی سرماخوردگی رو نگیریم!

بابایی و مامانی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن. تو دل مامان آروم و راحت باش و مراقب خودت باش...