روزها می گذرد...

سلام دخملی قشنگ مامان...

مامان امروز دقیقا 22 هفته و 3 روزه که با هم هستیم. روزها برای من و تو دارند می گذرند و خدا رو شکر این روزها خیلی هم کند نیستند.چون یک کمی سرم گرمه کارهای مختلف بوده گذشت روزها رو کمتر حس می کنم و وقتی چشم باز می کنم و می بینم یک هفته دیگه گذشته و یک هفته به تو و بودن با تو نزدیک تر شدم خوشحال می شم.

جونم برات بگه که دخمل خاله ات جمعه این هفته ای گه گذشت برگشت یزد. یعنی الان 6 روزی هست که ندیدمش. البته خاله جونی عکس می گیره و عکساش رو برامون می فرسته. ولی خب بازم خودش از نزدیک یه چیز دیگه است. ولی این هفته ای که داره می یاد بعد از عید فطر اداره بابا تعطیله و واسه همین ماهم با مامان جونی و بابا جونی و خاله جونی بزرگه و دایی جونی می ریم همگی به یزد. آخر هفته هم برمی گردیم.

خوشگل مامان این چند روزه یک کمی برات تیتیش های خوجل موجل خریدم. خودم که موقع خریدنشون کلی ذوق میکنم. دو تاییش رو با بایی رفتیم از هفت حوض برات خریدیم. بقیه اش رو هم یه خاله مهربونی از خاله های نی نی سایتی سفارش گرفت و برامون از مالزی آورد. دستش درد نکنه خیلی نازن.

برات لباس عید هم گرفتم مامانی! یکی از این لباسها ایشالا تا عید اندازه ات می شن و می پوشی و خوشگل و ناز و بلا و دخمل مامان می شی.

بابایی میگه دیگه لباس مهمونی نخریم تا بدنیا بیای و تو رو ببینیم، قدو هیکلت رو ببینیم، رنگ پوستت، سرعت رشدت... بعد اونوقت به تناسب سنت برات خرید کنیم خیلی بهتره. حرفش هم درسته. احتمالا از این به بعد برای دخمل خوشگلم فقط لباسهای نوزادیت رو می خرم.

حالا لباسات رو نیگا کن خانوم خانوما:

راستی این روزها که می گذره کمابیش یه سری حرکات کوچولو توی دلم احساس می کنم. یعنی تویی که داری اون تو شیطونی می کنی مامان؟ ولی زیاد نیست. بیشتر شبها حس می کنم. یکشنبه این هفته وقت دکتر دارم. باید برم پیش خانوم دکترت ببینم چی می گه....

مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن...