نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

حرف اولم

به نام دوست... به نام خدای مهربون بگذار از اینجا شروع کنم! من دیروز تازه واسه اولین بار حست کردم! شاید دوماهی باشه مهمان درون منی اما... دیروز که صدای قلب کوچیکتو شنیدم و بدنم به عرق سرد نشست و چشمام به اشک گرم... اونوقت بود که برای اولین بار با همه وجودم حس کردم بدنم و وجودم و روحم و قلبم میزبان یک میهمان عزیز و کوچک است... تجربه خیلی قشنگی بود. نمی دونم دختری یا پسر تا بهت بگم ایشالا خودت این حس رو تجربه کنی... مامان اینجا رو واسه تو و برای تو می نویسه. تا وقتی که بتونی بخونیش خیلی طول میکشه عزیز دلم... اما یادگاری می مونه...تا خدا چی بخواد... ایشالا که تا الان خواسته تا آخرش هم بخواد و من تو خیلی خیلی زیاد بتونیم پیش هم باشیم... ...
9 خرداد 1390

دخملمی؟؟!!

راستی مامانی من فکر میکنم تو دخملی! چون میگن دختر روزیش زودتر از خودش می رسه. از همون وقتی که اومدی مهمون خونه دل من شدی، حتی اون وقتی که نمی دونستم وجود داری، روزیمون زیادتر شد! من به باباییت میگفتم خدا این روزی رو واسه ما نمیفرسه، واسه بچه ای می فرسته که احتمالا می خواد بهمون بده... نگو که اومده بودی، یواشکی و بی خبر... راستی عزیزکم اونجایی که هستی خوش میگذره؟؟ کاش ما آدمها توی دل مادرمون هم حافظه ای داشتیم که بعدا خاطراتش رو واسه مادرمون تعریف میکردیم... اونوقت میآمدی برام تعریف میکردی که اون روزی که خندیدم و گریه کردم و باهات حرف زدم و با بابایی درد و دل کردم و دست رو شکمم گذاشتم و برات آواز خوندم و رفتم سفر و رفتم مشهد و پیش دریا ...
9 خرداد 1390