نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

حرفهای هفته سی و چهارم!

1390/8/25 4:24
نویسنده : مانيا
949 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر گل قشنگم...

اول از همه بگذار بهت بگم که چند وقته با همیم! تو امروز دقیقا 33 هفته و 2 روزه که تو دل مامان جا خوش کردی! یعنی هر روز که می گذره به لحظه ای که همدیگر رو ببینیم نزدیک تر می شیم. ممان خیلی منتظر اون لحظه است. توچی کوچولوی مامان؟ تو هم منتظری یا اینکه تو دل مامانی بیشتر خوش می گذره؟

عزیزکم توی این دو هفته ای گذشت بالاخره بعد از صبر فراوان! و در نهایت با جذبه گرفتن و تشر زدن بابایی! تخت و کمد شما رو آوردن! و ما موفق شدیم که وسایل شما رو که تا قبلش گوشه اتاق توی کیسه های نایلونی تلنبار شده بود، مرتب و منظم توی کمدت بچینیم. یک پست جداگانه هم برای وسایل نورا خانوم گل خواهم گذاشت.

و اما مامان بالاخره دوباره رفت سونوگرافی تا دختر قشنگش رو ببینه. دوباره هم یه سی دی از 32 هفتگی شما گرفتم. مامانی می دونی الان وزنت 1932 گرم شده! نزدیک دو کیلو شدی. خوشحالم. تا الان رشدت شکر خدا مطابق هفته های زندگیت تو دل مامانی بوده.تازه سرت هم چرخیده به طرف پایین! تو هم کم کم داری آماده می شی که بتونی راحت به این دنیای بیای مامان؟ فردا هم دوباره نوبت دکتر دارم تا برم پیش خانوم دکتر مهربونت. آخه الان فاصله نوبت هام دو هفته یکبار شده...

از وضعیت خودم بگم برات. همه چیز خوبه. دوباره آزمایش قند و ادرار دادم و فردا باید نتیجه اش رو بگیرم. ایشالا که چیزی نباشه. همه چیز خوبه غیر از اینکه مامان هر روز داره سنگین تر می شه و این سنگینی کمی اذیتم می کنه. که البته اونم تقصیر شما که نیست! بالاخره من دوست دارم تو خوب رشد کنی و بزرگ و تپلی بشی. تو غصه نخور و رشدت رو بکن. ولی خب بالاخره اسن سنگین شدن یه کمی مشکله دیگه! خودت یه روز مامان می شی و می فهمی چی می گم! فکر کنم در این دوران بارداری من بیشتر از همه کلمات کلمه یا علی رو شنیده باشی! اینقدر که من برای همه حرکاتم از یا علی کمک می گیرم! نشستن و پا شدن... خوابیدن... نفس کشیدن... غذا خوردن... خم و راست شدن... همه چیز سخت تر می شه. اما اونم غمی نیست. چون بالاخره می گذره و تو زودی می یای توی بغلم... تو هنوزم دخمل آروم و نجیب منی! حرکتهات اذیتم نمی کنه و خیلی ورجه ورجه نمی کنی. جوریه که من همیشه از حرکت تو ذوق زده می شم و قربون صدقه ات می رم نه اینکه ناراحت بشم که دوباره راه افتادی! هرچی باشه شما یه خانوم خانومای به تمام معنایی...

با اینکه این چند وقت باقی مونده هم می دونم که سریع می گذره، از یه طرف دوست دارم زود بگذره تا تو رو زودتر ببینم. از یه طرف هم دوست دارم نگذره! تا بیشتر بتونم از دوران بارداریم برای رابطه با تو استفاده کنم. بیشتر قرآن بخونم. بیشتر چیزهای مقوی بخورم! بیشتر باهات حرف بزنم. بیشتر بچه داری و تربیت بچه رو یاد بگیرم. بیشتر کتاب بخونم. بیشتر به اینده ات فکر کنم. نمی دونم... همش با خودم می گم نکنه من دارم تو چیزی کم می گذارم؟ نکنه هنوز مادری کردن رو بلد نباشم؟ نکنه هنوز به اندازه کافی صبور نشده باشم؟ نکنه به اندازه لازم برای مادر شدن بزرگ و بالغ و دریایی نشده باشم؟ نکنه به تو ظلم کنم؟ نکنه دوستم نداشته باشی؟ نکنه عشق من به خودت رو نفهمی؟ نکنه به اندازه کافی آرام نبودم؟ نکنه نتونم از پس مسئولیت هام بر بیام؟ نکنه موقع عمل چیزهایی که یاد گرفتم رو فراموش کنم؟ و هزار نکنه دیگه...نکنه... نکنه... نکنه... ولی نمی زارم این سوالات آرامشم رو به هم بزنه...

همه این نکنه ها یک راه حل داره و اون دعا و توکل به خداست. خودم و تو رو به دست مهربون و قدرتمند خدای بزرگ می سپرم و از خودش می خوام که در تمام مراحل زندگیم یاریگر و کمک حال من باشه. و همونطور که در مرحله قبل زندگیم یعنی ازدواج، خیلی بهم کمک کرده و بهم آرامش و فهم و صبری داده که بتونم و بدونم که چطور باید عمل کنم و راه و رفتار درست در زندگی مشترک کدومه و زندگی سالم چیه، و همین باعث عشق و محبتی بین من و بابایی مهربونه که هر روز زیادتر میشه نه کم رنگ تر، توی این مرحله از زندگی یعنی بچه دار شدن و مادر بودن هم بهم این فهم و درک رو بده که بتونم راه درست مادر بودن رو پیدا کنم و بهش عمل کنم و مامان خوبی برای نورا خانوم عزیزم باشم و همین عشق قشنگ هر روز و هروز بین من و دخترم هم زیادتر بشه... تو هم برام دعا می کنی مامان؟

مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن... اینو می دونستی؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)