40 روز تا آمدن تو...
نورای عزیزم...
چهل روز تا آمدنت مانده و تا امروز شش چهل روز را با هم گذرانده ایم...
تنها چهل روز عمرم که برای گذشتنش عجله دارم و ندارم!!! عجب است جمع این دو حال متناقض در قلب عاشق یک زن!
مادرت در لحظه هایی ناب و بی قرار و پر نوسان و پرالتهاب به سر می برد، چنان که گاه از حال دل خود برای آمدن تو بی خبر می ماند! بیایی و با خود دنیایی از شیرینی و حلاوت و رنگین کمانی از عشق و محبت بیاوری؟؟! یا بمانی تا مادر کمی بتواند این بی قراری های دلش را تسکین دهد و شور و التهاب و هیجان این تجربه جدید و نفس کشیدن در این دنیای ناشناخته -دنیای مادری- را بنشاند؟ و تو از کجا بدانی که التهاب مادر شدن یعنی چه؟ و از کجا بدانی که در آغوش کشیدن طفلی که همه رگ و پی و گوشت و خون و پوستش را ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه در وجودت پرورانده ای و قرار است چشم در چشم تو بدوزد و نفس به نفس پر از نیاز و طلب برای وجود تو باشد و تو را به نام مادر -آین نام آسمانی- بنامد، چه معنی دارد؟
چهل روز به آمدنت مانده و من در عجبم که چه زود این مدت را گذرانده ام. همدم این روزهایم تکانهای گاه و بیگاه دخترکی کوچک است که می خواهد امید و همدم و هم صحبت مادرش باشد و من این را از آنجا فهمیدم که هر وقت صدایت کردم و مخاطب حرفهای مادرانه ام قرارت دادم، هرچند با ضربه ای کوچک پاسخم دادی، انگار که بگویی دخترکت حرفهایت را می فهمد، و چه زیبا و لذتبخش است برایم آن لحظات!
فقط چهل روز به آمدنت مانده و من همچنان در نوسان و انقلاب درونم! و به یقین می دانم این تنها چهل روز عمرم است، تنها و تنها چهل روز عمرم است که برای گذشتنش یقینا عجله دارم و اما... هیچ عجله ای ندارم!...