نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

هیات تو شکم مامان!

1390/9/9 3:06
نویسنده : مانيا
1,561 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل خوشبوی مامان...

الان که دارم اینها رو برات می نویسم مثل همیشه که تو این ساعت ورجه وورجه می کردی نیستی و ساکتی. فکر می کنم خوابیدی.

امشب که شب چهارم محرم بود برای اولین بار با بابایی مهربون و مامان جونی و باباجونی و دایی جونی رفتیم هیات برای عزاداری امام حسین. از اول تا آخر هیچی تکون نخوردی. با اینکه صدای اکوها خیلی بلند بود. اما فکر کنم میون اون همه شلوغی هم لالا کرده بودی. همش با خودم فکر می کردم که به امید خدا محرم سال بعد تو 10 ماهه یا یازده ماهه شدی و می تونم بیارمت هیات. اما به این شرط که دخمل خوبی باشی و گریه نکنی! همش با خودم می گفتم یعنی ممکنه یه بچه ای هم تو این سر و صدا خوابش ببره؟؟!  چند دقیقه بعدش جواب سوالم رو گرفتم! یه بچه شاید یک ساله پشت سرم با مادرش بود که کلا از اول تا آخر مراسم رو خواب بود! و آخرش مامانش بیدارش کرد که لباس تنش کنه! وای چه خوب می شد اگه توام اینقده خوابالو بودی که می تونستی اینجور جاها بخوابی!!!! خودش واسه مامانا یه نعمت بزرگه...

راستی وقتی مامان گریه می کنه تو چکار می کنی؟ شما نی نی ها که تو شکم مامان گریه ندارید، دارید؟

خیلی دوست دارم بتونم و بهم اجازه بدی که سال بعد و سالهای بعدش این شبها رو بریم هیات و برای آقامون سیدالشهدا عزاداری کنیم. امشب خیلی هم دلم برای کربلا تنگ شده بود. کلی هم دعا کردم که یه بار دیگه قسمت بشه و با تو و بابایی، اینبار سه نفری بریم کربلا. ببرمت پیش امام حسین و بهشون نشونت بدم و بگم آقا جون این همون بچه ایه که خودتون بهم دادین. خودتون هم نگهدارش باشید و دستش رو بگیرید...

مامانی! عزیزکم! گل گلی مامان! یه چیزی بگم؟ هر روز که می گذره به مادر شدن نزدیک تر می شم. ولی یه چیز عجیبی هم که داره اتفاق می افته اینه که هر روز هم برام باورنکردنی تر می شه که من دارم مادر می شم! واقعا این اتفاق داره می افته؟! من خوابم یا بیدار؟ یعنی اینها یک رویا نیست؟ یعنی من دارم مادر یک نوزاد می شم؟ یعنی باید به یک بچه شیر بدم؟؟ من؟! یعنی باید یک آدم رو، یک انسان رو! بزرگ کنم و پرورش بدم؟؟؟؟! هربار که به اینها فکر می کنم، سریع یک نگاهی به شکم خودم می ندازم! خیلی بزرگ شده. نمی شه که اینو ندیده گرفت، نه؟! اون تکونها و لگدهای کوچولو توی شکمم رو چی بگم؟! اونها هم غیر قابل انکارند...

آره... انگار که واقعا داره یک اتفاقهایی می افته! من دارم مادر می شم!

مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دختر عزیزشون رو دوست دارن و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی منتظرن که زودتر اون شکوفه کوچولو، اون جوانه نو رسشون رو از نزدیک ببینن...

پی نوشت: راستی تو این مدت که داشتم این متن رو می نوشتم انگاری از خواب بیدار شدی و داری اظهار وجود می کنی. الهی مامان فدای دست و پا و هیکل کوچولوت بشه که همش خودتو یه طرف قلمبه می کنی جیگر مامان...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زهرا
11 آذر 90 1:22
خدا گل دختر و براتون نگه داره , احساس غریبی داره این روزهای باقی مونده تا اومدن نی نی , من که گاهی گیجم و گاهی تو خیالات خودم گم میشم , تا چند روز دیگه تمام این خیالات میشه اولین گریه یه موجود کوچولو که قراره من مامانش باشم , راستی من هم پیش دکتر کاشانی میرم , امیدوارم لحظه دیدار دخترک یکی از بهترین لحظه های زندگیت باشه.


ئهههه شما کی نینیت بدنیا می یاد زهرا جون؟؟ همزمان با منی؟ تو کدوم بیمارستان می ری با دکتر کاشانی زاده؟؟؟
ملوس
23 آذر 90 20:38
مانیای عزیزم سلام خانومی...منو که به یاد داری؟بسیار خوشحالم که به لطف خداوند انشاا....به زودی زود نورا رو در اغوش میگیری...توی این روزها به یاد منم باش وبرای منم دعا کن تا بتونم یه روزی نی نی مو در اغوش بگیرم! برای خودت وگل دخترت آرزوی سلامتی میکنم!