نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

برای تو نوشتم تا بعدها بخوانی!

1390/9/24 23:27
نویسنده : مانيا
1,288 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم!

من تو را پشت بافتهای بدنم و گوشت و خون و پوست و استخوانم پنهان نمی بینم. من به درونم می نگرم و تو را آرام در آشیانه تاریک و گرم و ساکت درونم می بینم که تنها صدای آشنای وجودت ضربان قلب سرخ صنوبری ام است که بالای آشیانه ات در حال تپیدن است. من تور ا می بینم که در وجودم زندگی می کنی و آرامی. تو همان وجودی هستی که روحت کنار روح من است و روح مرا با خود و با پاکی و معصومیتش بالا می برد. تو همانی هستی که چندی دیگر می خواهی از من جدا شوی و به تنهایی مسافر زندگی در این کره خاکی باشی. همانطور که خداوند مرا و پدرت را و تمام انسانهای دیگر رو به تنهایی و تنها آفرید... تو هم تنها زاییده می شوی و تنها زندگی می کنی و تنها به خاک می روی و تنها بر انگیخته می شوی.... مسافر تنهای جاده زندگی خویش خواهی بود... با آمدن تو صفحه ای دیگر به صفحه حساب و کتاب دنیا و ملایک و خداوند و عرش و فرش افزوده می شود... برگه ای دیگر به دفتر داستانهای زندگی انسانها افزوده می شود... داستانی دیگر، سرنوشتی دیگر، تقدیری دوباره، رسالتی مجدد...

تا کنون در زندگی جنینی خود به هدایت خداوند آفریننده ات مشغول طی مسیر کمال خود بودی، و خداوند خلاقانه تو را در درونم تصویر می کرد و شخصیتی تازه، روحی نو، رفتاری جدید، سلیقه ای متفاوت، استعدادی تازه، روحیه ای دگر در حال خلق شدن بود. وبه زودی این زندگی جنینی پایان می یابد و تو به دستور خداوند خالقت مجبور به مهاجرت به زندگی زمینی می شوی تا همه این بودن جدید را به نمایش بگذاری و خداوند بار دیگر با تو اثبات کند که خلاق اول و آخر فقط اوست که خلاقیتی پایان ناپذیر دارد...

اجل مسمی تو در زندگی جنینی ات نزدیک است! و تو به زودی در زندگی جنینی ات خواهی مرد و در زندگی زمینی ات متولد خواهی شد... و عضلات بدن و رحم مادرت وسیله مرگ تو در زندگی جنینی ات است و تو را از آشیانه کوچکت به آغوش مادرت رها می کند...

مادر مرگ جنینی و تولد زمینی اش را به یاد ندارد دخترکم! بیست و نه سالی می شود که زودتر از تو به این دنیا متولد شده است و می داند که این زندگی زمینی هم مرگی در پیش دارد و تولدی دیگر در جهانی دیگر... من و تو و همه آنهایی که با هم در این کره خاکی زندگی می کنیم روزی اجل مسمی یمان فرا می رسد و به اجبار خداوند خالقمان در دنیایی دیگر متولد می شویم... اما آنجا نه به آغوش مادر، بلکه به دامان مهربان خدایمان رها خواهیم شد... این راهی است که برای همه ما مقرر شده است و چه بخواهیم و چه نخواهیم همه آنرا طی خواهیم کرد...

دخترکم! تو شدیدا اول راهی... حتی من هم اول راهم! به نسبت سفر طولانی ای که سالها برای ابد در پیش رو داریم، تجربه بیست و نه ساله و هفت ماهه من از زمان آغاز پیدایشم در وجود مادرم، به نسبت تجربه هشت ماه و چند هفته ای تو خیلی بیشتر به نظر نمی آید...

همه ما مسافریم و در این راه همسفریم... همسفر چند هفته ای من! دستت را به مادرت بده. بگذار که برای هم در این راه همسفرهای خوبی باشیم. همانگونه که من مسئولیت بزرگ کردن و تربیتت را به عهده می گیرم و از چیزهایی که می دانم به تو می آموزم، بگذار که من نیز از تو بیاموزم، بگذار که همزمان با تربیت تو یکبار دیگر خود را نیز تربیت کنم و پا به پای بزرگ شدن تو، خود نیز بزرگتر و کاملتر شوم.

دخترکم! نه فقط تو به مادرت، که مادرت نیز به وجود تو محتاج است، معلم کوچک من!...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)