از دست این کتابا!
واااااای مامانی جونی سلام... جیگر من سلاممم
دیگه نا ندارم! از نفس افتادم! سه روزه ما داریم واسه شما تو خونه تغییر دکوراسیون می دیم! کتابخونه ها را از توی اتاق خواب داریم می آریم توی هال. تا توی اتاق جا برای وسایل شما باز بشه... وای وای مامان! مگه یکی دو تا کتابه!! تازه آقای بابایی یادش افتاده که ما حجم کتابامون خیلی داره می ره بالا، میگه بیا بریم اینا رو به یه جایی اهدا کنیم! هی بهش میگم بابا جون کتاب نخر! نه اینکه مخالف خریدن کتاب باشما! نه! خودم بدتر از بابایی هستم! اما بابایی فقط می خره، نمی خونه! بهش میگم اگه هم می خری حداقل بخون دل آدم نسوزه!
خلاصه که... این تغییر دکوراسیون کلی برام خستگی فعلا داشته. کمرم درد گرفته حسابی. تازه به مامان بزرگا نمی گم چقدر کتابای سنگین بلند کردم! دعوام می کنن!
ولی مامانی همه این سختی ها برام شیرینه، چون می دونم توی جای خالی اون کتابخونه ها توی اتاق خواب وسایل خوشگل عروسک قشنگم می خواد بشینه! از همین الان شوق و ذوقشون رو دارم... خیلی منتظرت هستیم مامانی... مراقب خودت باش...
مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن...