تو دلمی!

سلام قشنگ مامان...

می دونی که یکی دو روز دل مامانو به هول و ولا انداختی که نکنه یه چیزیت شده باشه؟؟ پنج شنبه وقتی از اسخر برگشتم مهمون داشتیم و برای غذا درست کردن ایستادم. خسته شدم. خودم فهمیدم. تو رو هم خسته کردم عزیزکم. همون شب بود که چند لکه خون دیدم... ترسیدم... خون در بارداری علامت خوبی نیست...

اما فرداش جمعه بود و کاری نمی تونستم بکنم. این بود که فقط می تونستم استراحت کنم و منتظر باشم تا روز شنبه که ببینم دکترت چی میگه. وقتی رفتم پیش دکتر ترکستانی گفت چون تو خیلی کوچولویی و صدای قلبت با گوشی شنیده نمی شه باید بری سونوگرافی تا صدای قلب نی نی رو بشنوی و بفهمیم که سالمه یا نه... با اینکه دو هفته پیش رفته بودم سونوگرافی. خلاصه که اون شبش خیلی این درو اون در زدم که همون شب بتونم برم سونو. اما نشد... مجبور شدم که فردا صبحش برم.

رفتم و دوباره صدای قلب کوچیکت رو که برای من شده صدای ناقوس زندگیم رو شنیدم...

فهمیدم هنوزم توی دل مامان نشستی و دلشو گرم میکنی... خدا می دونه چقدر خوشحال شدم گلکم...

مامان بزرگ هم خیلی نگرانت بود. واسه سلامتیت 14هزار تا صلوات نذر کرده بود. من خودمم یه ختم قرآن نذر کردم. خاله هات هم نگران شده بودن و احوالتو می پرسیدن. فقط این دایی کوچیکه رو چون بهش نگفته بودیم جریان از چه قراره یک کم تو باغ نبود! فکر میکردم چون من اومدم نی نی سایت رو خوندم دوباره الکی نگران شدم! هی بهم میگفت چرا میری این نی نی سایتو می خونی انرژی منفی میگیری؟! اون روز که رفتم سونو تولد حضرت علی اصغر شش ماهه امام حسین بود. از خودشون کمک خواستم که کوچولوی دردونه من رو هم سالم و سلامت برام نگه دارن و ختم قرآنم رو به حضرت علی اصغر هدیه کردم. همون دیروزم یک جزئش رو خوندم. امروز روز دومشه...

راستی خاله کوچیکه که خبر سلامتی تو رو شنید گفت پس من میگم چرا دخملم از صبح تا حالا داره تو شیکمم ژیمناستیک می ره؟؟!! آخه خاله هم یه نینی تو دلش داره. یعنی تا دو ماه دیگه داری دختر خاله دار میشی. خاله هم همش میگه کاش نی نی تو هم دخمل باشه که همبازی هم باشن!

خلاصه اینکه فسقلی مامان از همین الان کلی همه جا عزیز شدی و خودتو توی دلا جا کردی... مامان خیلی خوشحاله که تو رو داره... مامان خیلی خیلی خیلی هم دوستت داره...