نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

عبور از دردها...

زایمان سزارین را دوست ندارم! دوست ندارم برای آمدنت بدون فرمان خداوند تاریخ تعیین کنم! به نظرم شبیه کسانی است که در این کره خاکی خودکشی می کنند و زودتر از چیزی که خدا برایشان مقرر کرده زندگی در دنیای دیگر را شروع می کنند! با این تفاوت که کسانی که در این دنیا هستند در خودکشی کردن خود مختارند. اما تو خودکشی می شوی!! در آمدنت و به زور آمدنت اختیاری نداری... درد خواهم کشید. می دانم. اما این درد را همانند دردی تطهیر کننده می پذیرم، که مرا پاک می کند، آماده ام می کند و اینقدر خوبم می کند که پیدا کردن لیاقت و شایستگی در آغوش کشیدن یک موجود پاک و معصوم جایزه آن برای سختی من خواهد بود... این دنیا به من یاد داده است که رسیدن به زیباییها و خوبیها...
24 آذر 1390

برای تو نوشتم تا بعدها بخوانی!

دخترکم! من تو را پشت بافتهای بدنم و گوشت و خون و پوست و استخوانم پنهان نمی بینم. من به درونم می نگرم و تو را آرام در آشیانه تاریک و گرم و ساکت درونم می بینم که تنها صدای آشنای وجودت ضربان قلب سرخ صنوبری ام است که بالای آشیانه ات در حال تپیدن است. من تور ا می بینم که در وجودم زندگی می کنی و آرامی. تو همان وجودی هستی که روحت کنار روح من است و روح مرا با خود و با پاکی و معصومیتش بالا می برد. تو همانی هستی که چندی دیگر می خواهی از من جدا شوی و به تنهایی مسافر زندگی در این کره خاکی باشی. همانطور که خداوند مرا و پدرت را و تمام انسانهای دیگر رو به تنهایی و تنها آفرید... تو هم تنها زاییده می شوی و تنها زندگی می کنی و تنها به خاک می روی و تنها ب...
24 آذر 1390

هیات تو شکم مامان!

سلام گل خوشبوی مامان... الان که دارم اینها رو برات می نویسم مثل همیشه که تو این ساعت ورجه وورجه می کردی نیستی و ساکتی. فکر می کنم خوابیدی. امشب که شب چهارم محرم بود برای اولین بار با بابایی مهربون و مامان جونی و باباجونی و دایی جونی رفتیم هیات برای عزاداری امام حسین. از اول تا آخر هیچی تکون نخوردی. با اینکه صدای اکوها خیلی بلند بود. اما فکر کنم میون اون همه شلوغی هم لالا کرده بودی. همش با خودم فکر می کردم که به امید خدا محرم سال بعد تو 10 ماهه یا یازده ماهه شدی و می تونم بیارمت هیات. اما به این شرط که دخمل خوبی باشی و گریه نکنی! همش با خودم می گفتم یعنی ممکنه یه بچه ای هم تو این سر و صدا خوابش ببره؟؟!  چند دقیقه بعدش جواب سوالم رو گ...
9 آذر 1390

40 روز تا آمدن تو...

نورای عزیزم... چهل روز تا آمدنت مانده و تا امروز شش چهل روز را با هم گذرانده ایم... تنها چهل روز عمرم که برای گذشتنش عجله دارم و ندارم!!! عجب است جمع این دو حال متناقض در قلب عاشق یک زن! مادرت در لحظه هایی ناب و بی قرار و پر نوسان و پرالتهاب به سر می برد، چنان که گاه از حال دل خود برای آمدن تو بی خبر می ماند! بیایی و با خود دنیایی از شیرینی و حلاوت و رنگین کمانی از عشق و محبت بیاوری؟؟! یا بمانی تا مادر کمی بتواند این بی قراری های دلش را تسکین دهد و شور و التهاب و هیجان این تجربه جدید و نفس کشیدن در این دنیای ناشناخته -دنیای مادری- را بنشاند؟ و تو از کجا بدانی که التهاب مادر شدن یعنی چه؟ و از کجا بدانی که در آغوش کشیدن طف...
5 آذر 1390

وسایل دختر نازم

خب دخترکم بالاخره وسایل شما رو هم چیدیم. البته این خونه ای که الان توش هستیم و شما هم می آی و می بینیش، فعلا یک خوابه است! یعنی دخملکم اتاق جدا نداره و وسایلش توی اتاق مامانی و بابایی هستش! ولی خب بازم با بابایی سعی کردیم که چیزهایی که نیاز بود رو تهیه کنیم. البته اینم بگم که زیاده روی نکردیم! به امید خدا به سلامتی می آی و به سلامتی و شادی هم ازشون استفاده کنی عزیز دل مامان. عکسها رو می گذارم در ادامه مطلب. مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن و برای دیدنت لحظه شماری می کنن... خب اینم از وسایلهای نورای عزیزم:                   ...
25 آبان 1390

حرفهای هفته سی و چهارم!

سلام به دختر گل قشنگم... اول از همه بگذار بهت بگم که چند وقته با همیم! تو امروز دقیقا 33 هفته و 2 روزه که تو دل مامان جا خوش کردی! یعنی هر روز که می گذره به لحظه ای که همدیگر رو ببینیم نزدیک تر می شیم. ممان خیلی منتظر اون لحظه است. توچی کوچولوی مامان؟ تو هم منتظری یا اینکه تو دل مامانی بیشتر خوش می گذره؟ عزیزکم توی این دو هفته ای گذشت بالاخره بعد از صبر فراوان! و در نهایت با جذبه گرفتن و تشر زدن بابایی! تخت و کمد شما رو آوردن! و ما موفق شدیم که وسایل شما رو که تا قبلش گوشه اتاق توی کیسه های نایلونی تلنبار شده بود، مرتب و منظم توی کمدت بچینیم. یک پست جداگانه هم برای وسایل نورا خانوم گل خواهم گذاشت. و اما مامان بالاخره دوباره رفت سونوگرا...
25 آبان 1390

به تو نزدیک تر می شوم...

این روزها هوای تهران بارانی است... اما هوای دل من آفتابی است! خوشحالم! این هوا را دوست دارم. چون به من نوید می دهد و با هر رعد و برق فریاد می زند که زمستان نزدیک است... و امسال من از زمستان هراسی ندارم... که بهار من امسال در زمستان نهفته است. هر دانه باران که در این پاییز به زمین می رسد صدایم می کند که به بهارم نزدیکترم... عزیز دلم! هر روز به تو نزدیک تر می شوم... من در انتظار آن بهار گرم و بی قرار و آفتابی ام می رسد مرا عبور می دهد ز روزهای سرد و سخت خاک را پرنده می کند، سنگ را درخت... پی نوشت: گل مامان، خانوم دکترت گفته که تو اواسط دی ماه اگر خدا صلاح بدونه به دنیا می یای. همیشه از روز اولی که فهمیدم اومدی توی دلم و از روزی که فه...
7 آبان 1390