نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

عبور از دردها...

زایمان سزارین را دوست ندارم! دوست ندارم برای آمدنت بدون فرمان خداوند تاریخ تعیین کنم! به نظرم شبیه کسانی است که در این کره خاکی خودکشی می کنند و زودتر از چیزی که خدا برایشان مقرر کرده زندگی در دنیای دیگر را شروع می کنند! با این تفاوت که کسانی که در این دنیا هستند در خودکشی کردن خود مختارند. اما تو خودکشی می شوی!! در آمدنت و به زور آمدنت اختیاری نداری... درد خواهم کشید. می دانم. اما این درد را همانند دردی تطهیر کننده می پذیرم، که مرا پاک می کند، آماده ام می کند و اینقدر خوبم می کند که پیدا کردن لیاقت و شایستگی در آغوش کشیدن یک موجود پاک و معصوم جایزه آن برای سختی من خواهد بود... این دنیا به من یاد داده است که رسیدن به زیباییها و خوبیها...
24 آذر 1390

برای تو نوشتم تا بعدها بخوانی!

دخترکم! من تو را پشت بافتهای بدنم و گوشت و خون و پوست و استخوانم پنهان نمی بینم. من به درونم می نگرم و تو را آرام در آشیانه تاریک و گرم و ساکت درونم می بینم که تنها صدای آشنای وجودت ضربان قلب سرخ صنوبری ام است که بالای آشیانه ات در حال تپیدن است. من تور ا می بینم که در وجودم زندگی می کنی و آرامی. تو همان وجودی هستی که روحت کنار روح من است و روح مرا با خود و با پاکی و معصومیتش بالا می برد. تو همانی هستی که چندی دیگر می خواهی از من جدا شوی و به تنهایی مسافر زندگی در این کره خاکی باشی. همانطور که خداوند مرا و پدرت را و تمام انسانهای دیگر رو به تنهایی و تنها آفرید... تو هم تنها زاییده می شوی و تنها زندگی می کنی و تنها به خاک می روی و تنها ب...
24 آذر 1390

هیات تو شکم مامان!

سلام گل خوشبوی مامان... الان که دارم اینها رو برات می نویسم مثل همیشه که تو این ساعت ورجه وورجه می کردی نیستی و ساکتی. فکر می کنم خوابیدی. امشب که شب چهارم محرم بود برای اولین بار با بابایی مهربون و مامان جونی و باباجونی و دایی جونی رفتیم هیات برای عزاداری امام حسین. از اول تا آخر هیچی تکون نخوردی. با اینکه صدای اکوها خیلی بلند بود. اما فکر کنم میون اون همه شلوغی هم لالا کرده بودی. همش با خودم فکر می کردم که به امید خدا محرم سال بعد تو 10 ماهه یا یازده ماهه شدی و می تونم بیارمت هیات. اما به این شرط که دخمل خوبی باشی و گریه نکنی! همش با خودم می گفتم یعنی ممکنه یه بچه ای هم تو این سر و صدا خوابش ببره؟؟!  چند دقیقه بعدش جواب سوالم رو گ...
9 آذر 1390

40 روز تا آمدن تو...

نورای عزیزم... چهل روز تا آمدنت مانده و تا امروز شش چهل روز را با هم گذرانده ایم... تنها چهل روز عمرم که برای گذشتنش عجله دارم و ندارم!!! عجب است جمع این دو حال متناقض در قلب عاشق یک زن! مادرت در لحظه هایی ناب و بی قرار و پر نوسان و پرالتهاب به سر می برد، چنان که گاه از حال دل خود برای آمدن تو بی خبر می ماند! بیایی و با خود دنیایی از شیرینی و حلاوت و رنگین کمانی از عشق و محبت بیاوری؟؟! یا بمانی تا مادر کمی بتواند این بی قراری های دلش را تسکین دهد و شور و التهاب و هیجان این تجربه جدید و نفس کشیدن در این دنیای ناشناخته -دنیای مادری- را بنشاند؟ و تو از کجا بدانی که التهاب مادر شدن یعنی چه؟ و از کجا بدانی که در آغوش کشیدن طف...
5 آذر 1390

وسایل دختر نازم

خب دخترکم بالاخره وسایل شما رو هم چیدیم. البته این خونه ای که الان توش هستیم و شما هم می آی و می بینیش، فعلا یک خوابه است! یعنی دخملکم اتاق جدا نداره و وسایلش توی اتاق مامانی و بابایی هستش! ولی خب بازم با بابایی سعی کردیم که چیزهایی که نیاز بود رو تهیه کنیم. البته اینم بگم که زیاده روی نکردیم! به امید خدا به سلامتی می آی و به سلامتی و شادی هم ازشون استفاده کنی عزیز دل مامان. عکسها رو می گذارم در ادامه مطلب. مامانی و بابایی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارن و برای دیدنت لحظه شماری می کنن... خب اینم از وسایلهای نورای عزیزم:                   ...
25 آبان 1390

حرفهای هفته سی و چهارم!

سلام به دختر گل قشنگم... اول از همه بگذار بهت بگم که چند وقته با همیم! تو امروز دقیقا 33 هفته و 2 روزه که تو دل مامان جا خوش کردی! یعنی هر روز که می گذره به لحظه ای که همدیگر رو ببینیم نزدیک تر می شیم. ممان خیلی منتظر اون لحظه است. توچی کوچولوی مامان؟ تو هم منتظری یا اینکه تو دل مامانی بیشتر خوش می گذره؟ عزیزکم توی این دو هفته ای گذشت بالاخره بعد از صبر فراوان! و در نهایت با جذبه گرفتن و تشر زدن بابایی! تخت و کمد شما رو آوردن! و ما موفق شدیم که وسایل شما رو که تا قبلش گوشه اتاق توی کیسه های نایلونی تلنبار شده بود، مرتب و منظم توی کمدت بچینیم. یک پست جداگانه هم برای وسایل نورا خانوم گل خواهم گذاشت. و اما مامان بالاخره دوباره رفت سونوگرا...
25 آبان 1390

به تو نزدیک تر می شوم...

این روزها هوای تهران بارانی است... اما هوای دل من آفتابی است! خوشحالم! این هوا را دوست دارم. چون به من نوید می دهد و با هر رعد و برق فریاد می زند که زمستان نزدیک است... و امسال من از زمستان هراسی ندارم... که بهار من امسال در زمستان نهفته است. هر دانه باران که در این پاییز به زمین می رسد صدایم می کند که به بهارم نزدیکترم... عزیز دلم! هر روز به تو نزدیک تر می شوم... من در انتظار آن بهار گرم و بی قرار و آفتابی ام می رسد مرا عبور می دهد ز روزهای سرد و سخت خاک را پرنده می کند، سنگ را درخت... پی نوشت: گل مامان، خانوم دکترت گفته که تو اواسط دی ماه اگر خدا صلاح بدونه به دنیا می یای. همیشه از روز اولی که فهمیدم اومدی توی دلم و از روزی که فه...
7 آبان 1390

برای مامانی دعا کن

نورا خانوم... دختر عزیز و میوه دل مامان... این روزها که می گذره مامان فکرش حسابی مشغوله. به خیلی چزها فکر می کنم. اما می تونم بگم که بیشترین فکرم در مورد شماست. بهت فکر می کنم، خیلی زیاد... بعضی وقتها فکرهای قشنگ. بعضی وقتها هم فکرهای ناجور سراغم می یان که سعی می کنم زودی از خودم دورشون کنم... مثلا این شبها که می شینم و برات بافتنی می بافم همش به این فکر می کنم که یعنی من بالاخره تو رو می بینم؟ یعنی زنده می مونم که تو رو ببینم و در آغوشم بگیرم؟ برام یک رویاست. همش فکر می کنم تو چه جوری هستی؟ شبیه منی یا شبیه بابایی؟ یا هیچ کدوم؟ آرومی؟ وروجکی؟ روحیاتت شبیه کدوممون می شه؟ البته شبیه هر کدوم از ما بشی من خوشحالم!!! چون هم روحیات بابایی ر...
1 آبان 1390

مامان مسئولیتش زیاده!

ای وای! دیدی باز چند تا چیز مهم رو یادم رفت بگم! مامانی حسابی دچار حافظه مه آلود شده!!!! این از عوارض بارداری در سه ماه آخر که فراموشکارتر شدم! البته بازم تو ناراحت نباش! تو که به دنیا بیای همه چیز مامان دوباره خوب می شه... در مورد دو تا پست قبلی که نوشته بودم به لگنم داری فشار می یاری! یادته؟! خانوم دکترت هم گفتن که یک کم اومدی پایین. ولی گفتن احتمالا چون داری می چرخی در حالت افقی قرار گرفتی. به هر حال خیلی نگرانم نکرد و حتی نگفت کار خاصی بکنم! انگار که خیلی طبیعی بوده! الان هم که یه مدت گذشته دیگه اون دردها رو هم ندارم و دیگه احساس نمی کنم که به لگنم فشار می یاد... راستی دو هفته پیش با بابایی و چند تا از دوستاش رفتیم ساوه پیش مامان جون...
1 آبان 1390

مهرماه هم تموم شد

سلام به عزیز دلم. دختر کوچولوی قشنگم... مامانی بود سه هفته ای می شه که اینجا برات چیزی ننوشتم. اما جونم برات بگه که تو این سه هفته اتفاق که زیاد افتاده. حالا باید برات دونه دونه تعریف کنم. اولیش اینکه خاله بزرگه بالاخره عروس خانوم شدند. هم بله برونش تموم شد و هم به سلامتی عقد کنون. چند روز پیش هم با عمو میثم شما که عموی جدیدته! و شوهر خاله جدیدت رفتند مشهد پابوس امام رضا. هنوز از وقتی برگشته ندیدمش. اما فکر کنم برای شما یه عقیق آورده باشند که اسم قشنگت روش نوشته شده. نورا... دوم اینکه توی این ماهی که گذشت من توی ک قرار چند تا از خاله های نی نی سایتی رو دیدم . با هم رفتیم ناهار خوردیم. خیلی خوش گذشت. نمی تونم بگم جات خالی بود! چون توام ...
1 آبان 1390