نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

خبر جدید

سلام به دختر قشنگم. نورای عزیزم... گلکم اومدم آخرین خبر رو بهت بدم و اون اینکه دیروز با مامان جونی رفتیم و تقریبا دیگه وسایل شما رو خریدیم. البته چند تا تیکه اش مونده که اونم مامان جونی خودش زحمتش رو می کشه. خوشحالم که زودتر خریدهای شما رو تموم کردم چون واقعا این روزها سنگین شدن رو دارم حس می کنم و یک کمی در پیاده روی اذیت می شم. سنگینی توی لگنم یک کمی اذیتم میکنه و به لگنم فشار می یاد. مامان جونی میکه نکنه بچه پایین اومده باشه که در این صورت گن یا شکم بند باید ببندی... ولی نوبت بعدی دکترم 13 مهره. تا اون موقع صبر می کنم ببینم خانوم دکتر مهربونت چی می گه. احتمالا باید شکم بند ببندم که شما تو دلم خیلی پایین نیای! چون اصلا خوب نیست... بالا ب...
5 مهر 1390

نترس خدا هست. مامانی و بابایی هستن...

دختر گلم، چند هفته ای میشه که توی کلاسهای آمادگی برای زایمان و بارداری خانم روستا شرکت میکنم. خیلی کلاسهای مفیدیه. هم برای بالا رفتن اطلاعات مامانها که باردارند و می خوان زایمان کنند، هم اینکه یک سری حرکات و تمرینهای ورزشی که آمادگی بدنی مامانها رو برای زایمان بالا می بره یاد میدن و یوگای بارداری و تمرینات آرامش بخشی و تکنیک های تفسی خوبی یاد میدن. خلاصه اینکه.... امروز خانم روستا توی کلاس یه چیزی گفتن که من خیلی احساساتی شدم و هر وقت بهش فکر می کنم گریه ام میگیره! البته من هر وقت به تو فکر می کنم اینقدر احساساتی میشم که گریه ام میگیره! امروز به بابایی میگفتم فکر کنم من وقتی تو رو بدنیا هم بیارم از خوشحالی دیدنت گریه کنم! خانم روستا گفتن...
1 مهر 1390

خبرهای جدید

سلام به دختر کوچولوی مامان. عزیز دل مامان که این روزها شیطون تر شده و توی دل مامانیش وروجک بازی در می یاره... می دونی مامانی چند وقته که با همیم؟ امروز دقیقا شده 25 هفته و 3 روز... از آخرین باری که برات نوشتم سه هفته ای می گذره و تو این مدت خیلی اتفاقها افتاده. که خدا رو شکر همگیشون خوب و خوشحال کننده بودند. مثلا یکیش اینکه تو این مدت یه سفر سه تایی (من و بابایی و دخملی) با هم به یزد داشتیم و خونه خاله کوچیکه رفتیم. رفتیم پیش فاطمه سادات. خیلیییی بزرگتر شده دخمل خاله. خیلی با نمکه. خدا برای پدر و مادرش نگهش داره. من عاشق کش و قوس دادنهاش هستم. اینقدر بامزه خستگی می گیره! سینه اش رو می ده جلو، سر و پاهاشو جمع می کنه و می ده عقب. دستاش رو هم...
31 شهريور 1390

روزها می گذرد...

سلام دخملی قشنگ مامان... مامان امروز دقیقا 22 هفته و 3 روزه که با هم هستیم. روزها برای من و تو دارند می گذرند و خدا رو شکر این روزها خیلی هم کند نیستند.چون یک کمی سرم گرمه کارهای مختلف بوده گذشت روزها رو کمتر حس می کنم و وقتی چشم باز می کنم و می بینم یک هفته دیگه گذشته و یک هفته به تو و بودن با تو نزدیک تر شدم خوشحال می شم. جونم برات بگه که دخمل خاله ات جمعه این هفته ای گه گذشت برگشت یزد. یعنی الان 6 روزی هست که ندیدمش. البته خاله جونی عکس می گیره و عکساش رو برامون می فرسته. ولی خب بازم خودش از نزدیک یه چیز دیگه است. ولی این هفته ای که داره می یاد بعد از عید فطر اداره بابا تعطیله و واسه همین ماهم با مامان جونی و بابا جونی و خاله جون...
10 شهريور 1390

شب قدر

سلام قند عسلم... نورای کوچیک و معصوم مامان... مامان امشب اولی شب قدریه که من و تو با هم هستیم. ان شاء الله سال دیگه تو در کنار من خواهی بود نه توی دلم! مامان امشب شبیه که خدا سرنوشت ما آدمها رو رقم می زنه. شبی که درهای رحمت خدا به روی ما رو سیاها بازه و فرشتگان خدا از شب تا طلوع فجر نازل میشن تا گناه ما آدمها رو با خودشون ببرن و رحمت و مهربانی و بشارت خدا رو برامون بیارن. مامانی قشنگم از خدا بخواه که اول از همه ظهور آقا امام زمان رو نزدیکتر کنه که همه دنیا دلتنگ اون امام مهربون هستند. دعا کن بیان و همه بدی ها توی دنیا رو از بین ببرن و زیبایی برامون بیارن. بعدشم از خدا عافیت بخواه، عافیت و سلامتی، در دینمون، در ایمانمون، در تن و بدنمون، د...
29 مرداد 1390

هوراااااااا

سلام قند عسلم... مامان این روزها اینقدر خوشحاله که نگو.... چرا؟؟؟ آخه بالاخره نی نی خاله، فاطمه سادات، دخمل خاله تو بدنیا اومد. روز 24 مرداد. دقیقا همون روزی که منم 20 هفته ام تموم شد. یعنی نصف دوران بارداریم گذشت! فاطمه سادات ساعت 3و ربع نصفه شب بدنیا اومد. خدا رو شکر خاله جونی تونست نی نیش رو طبیعی و بدون دردسر بدنیا بیاره. فرداش هم ساعت 3 بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدند. مامانی دخمل خاله ات سه کیلو و 700 گرم بود! بگو ماشالاااا... توام یاد بگیر از دخمل خاله، تو شکم مامانی خوب غذا بخور تا تپل بشی. باشه عسلکم؟ البته می دونی که تو هر جوری باشی مامان بازم عاشقته و از ته قلب و جونش دوستت داره. راستی عکس فاطمه سادات رو نگاه کن. عاشقشم...
27 مرداد 1390

مشهدی!

سلام به نورا خانوم قندی.... اسبتو کجا می بندی؟؟؟ مامانی تو اولین مسافرت راه دورت رو توی دل مامان رفتی به مشهد، پیش امام رضا... با بابایی و دوستامون، خاله ها و عموها... خاله مریم، خاله نرگس، عمو محمد، عمو جواد، صبا کوچولو، علی کوچولو و یک نینی که تو دل خاله مریمه و تقریبا همزمان با تو بدنیا می آد. 18 مرداد رفتیم و 21 مرداد هم برگشتیم. قبل از سفر به دخمل خاله ات سفارش کردم خاله تا من مشهدم به دنیا نیای ها!! با معرفت حرفمو گوش داد و فعلا که هنوز نیامده! خیلی سفر خوبی بود. به مامان و بابایی که خیلی خوش گذشت. امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه عزیز دلم. رفتم اونجا و عزیز دلم رو سپردم به امام رضا و از آقا خواستم که همیشه خودشون مراقب میوه دل من ...
23 مرداد 1390

نورا...

سلام جیگر مامان... دخمل مامان... خوشگل مامان دیدی بهت گفتم تو دختر خوشگل منی؟ دیدی بالاخره دخملی من و باباییت شدی؟؟ دیروز بالاخره طاقت نیاوردم و رفتم سونوگرافی نرگس پیش خانوم واسعی. و ایشون گفتن که تو جنسیتت دختره. با اطمینان هم گفتن. وای عزیزدلم خیلی خوشحال شدم. هم من و هم بابایی. راستی سی دی فیلم سونوگرافی رو هم گرفتم تا یادگاری بمونه و بابایی هم بتونه گلش رو ببینه. اینقدر فیلمت بامزه است مامانی من. یه جاش انگار داری سرت رو می خارونی. انگشتای کوچیکت، قفسه سینه ات، ستون فقراتت، قلب کوچولوت، استخوانهای دست و پات، همه معلومند. قطر سرت شده 4 سانتی متر... الهی قربونت برم. وزنت هم شده 220 گرم. بزرگ شدی مامانی... مامانی اون تو حسابی حواست...
13 مرداد 1390

از دست این کتابا!

واااااای مامانی جونی سلام... جیگر من سلاممم دیگه نا ندارم! از نفس افتادم! سه روزه ما داریم واسه شما تو خونه تغییر دکوراسیون می دیم! کتابخونه ها را از توی اتاق خواب داریم می آریم توی هال. تا توی اتاق جا برای وسایل شما باز بشه... وای وای مامان! مگه یکی دو تا کتابه!! تازه آقای بابایی یادش افتاده که ما حجم کتابامون خیلی داره می ره بالا، میگه بیا بریم اینا رو به یه جایی اهدا کنیم! هی بهش میگم بابا جون کتاب نخر! نه اینکه مخالف خریدن کتاب باشما! نه! خودم بدتر از بابایی هستم! اما بابایی فقط می خره، نمی خونه! بهش میگم اگه هم می خری حداقل بخون دل آدم نسوزه! خلاصه که... این تغییر دکوراسیون کلی برام خستگی فعلا داشته. کمرم درد گرفته حسابی. تازه به ما...
6 مرداد 1390

خوشبخت باش!

سلام نخودی مامان... داشتم تو دلم باهات حرف می زدم. گفتم بگذار بیام حرفامو برات اینجا بنویسم... عزیزم یه چیزو بدون. می خوام بدونی مامان با وجود همه سختی ها و ناراحتی هایی که ممکنه تو زندگیش داشته باشه، آدم خوشبختیه. من آدم خوشبختی ام. چون احساس خوشبختی دارم. نه اینکه مشکل نباشه، نه اینکه سختی تو دنیا نباشه، روزهایی بوده که همه اش گریه کنم و ناراحت باشم، اما همیشه تو اوج لحظات ناراحتی با خودم گفتم که این می گذره و من می تونم با کمک خدا از پسش بر بیام و همون هم می شه... میگذره... و من می مونم و همون احساس خوشبختی که دارم... تو دنیا مامانی، از هیچکی گله ندارم. پدر و مادرم بهترین پدر و مادر روی زمینن. عاشقانه دوستشون دارم. مادر شوهرم و پدر ...
1 مرداد 1390